من دشمنت نیستم dan repost
184
میدانستم از آن لحظه به بعد گریه کردن برای مامان پوران بی فایده بود. باید تلاش میکردم مراسمش را به بهترین شکل ممکن برگزار کنم. تدارکات لازم برای مراسم تشییع و خاکسپاری را دیده بودم و دایی فرهاد هم به همه ی بستگانی که داشتند زنگ زده بود. به یکتا گفتم مامان را در جریان بگذارد تا برای آمدن به مراسم آمادگی لازم را داشته باشند. روز بعد خانه مملو از جمعیت شده بود. خیلی از آنهایی که سال ها بود سری به مامان پوران نزده بودند به خانه اش آمدند. غروب بود که مامان، بابا و بقیه ی خانواده آمده بودند. میدانستم مامان به خواسته ی خانواده ی پدری ارتباط کمی با خانواده خودش داشت و شاید سالی یک بار آن هم برای مدت کوتاه به دیدن مامان پوران نمی آمد. حالا آمده بود بعد از مدت ها و برای مادری که دیگر نداشتش به سر و صورتش می زد. مامان ستاره هم آمده بود و برای دختر خاله ای که به قول خودش هم بازی بچگی های هم بودند گریه میکرد. از دیدن حال زار مامان و مامان ستاره گریه ام گرفته بود. نگاهم به دایی فرهاد افتاد که با شانه های افتاده دلوین را به آغوش کشیده بود.بیشتر از هر زمان دیگری با رفتن مامان پوران احساس تنهایی و ناامیدی میکردم و این برایم آزار دهنده بود. بعد از نزدیک به سه ماه مامان، بابا، یوسف و. بقیه ی خانواده ی پدری بدون آنکه حتی کلمه ای حرف با من بزنند از کنارم بی تفاوت گذشتند. برایم مهم نبود. تمام خانواده ی من در دلوین و دایی فرهاد و یکتا خلاصه میشد. یکتا با بغض و گریه در آغوشم گرفت و با هق هق دلتنگی اش را یادآوری میکرد. در نهایت میان گریه صورتم را بوسیده بود. از آغوش یکتا بیرون آمدم.به بقیه خوش آمد گفتم و به چشم مهمان های مامان پوران نگاهشان کردم.
شماره ی رستوران را گرفتم و خواستم رأس ساعتِ هشت شام را بفرستند. مامان کمی آرامتر شده بود و همه توی ایوان نشسته بودند. عمو کمال داشت تسبیحی که دستش بود را می چرخاند. زیر لب لا اله الا اللهی گفت و از بابا پرسید
_این همه مدت اینجا قایم شده بود؟
سکوت بابا را که دید دوباره پرسيد
_تو و زنت میدونستین؟
میدانستم از آن لحظه به بعد گریه کردن برای مامان پوران بی فایده بود. باید تلاش میکردم مراسمش را به بهترین شکل ممکن برگزار کنم. تدارکات لازم برای مراسم تشییع و خاکسپاری را دیده بودم و دایی فرهاد هم به همه ی بستگانی که داشتند زنگ زده بود. به یکتا گفتم مامان را در جریان بگذارد تا برای آمدن به مراسم آمادگی لازم را داشته باشند. روز بعد خانه مملو از جمعیت شده بود. خیلی از آنهایی که سال ها بود سری به مامان پوران نزده بودند به خانه اش آمدند. غروب بود که مامان، بابا و بقیه ی خانواده آمده بودند. میدانستم مامان به خواسته ی خانواده ی پدری ارتباط کمی با خانواده خودش داشت و شاید سالی یک بار آن هم برای مدت کوتاه به دیدن مامان پوران نمی آمد. حالا آمده بود بعد از مدت ها و برای مادری که دیگر نداشتش به سر و صورتش می زد. مامان ستاره هم آمده بود و برای دختر خاله ای که به قول خودش هم بازی بچگی های هم بودند گریه میکرد. از دیدن حال زار مامان و مامان ستاره گریه ام گرفته بود. نگاهم به دایی فرهاد افتاد که با شانه های افتاده دلوین را به آغوش کشیده بود.بیشتر از هر زمان دیگری با رفتن مامان پوران احساس تنهایی و ناامیدی میکردم و این برایم آزار دهنده بود. بعد از نزدیک به سه ماه مامان، بابا، یوسف و. بقیه ی خانواده ی پدری بدون آنکه حتی کلمه ای حرف با من بزنند از کنارم بی تفاوت گذشتند. برایم مهم نبود. تمام خانواده ی من در دلوین و دایی فرهاد و یکتا خلاصه میشد. یکتا با بغض و گریه در آغوشم گرفت و با هق هق دلتنگی اش را یادآوری میکرد. در نهایت میان گریه صورتم را بوسیده بود. از آغوش یکتا بیرون آمدم.به بقیه خوش آمد گفتم و به چشم مهمان های مامان پوران نگاهشان کردم.
شماره ی رستوران را گرفتم و خواستم رأس ساعتِ هشت شام را بفرستند. مامان کمی آرامتر شده بود و همه توی ایوان نشسته بودند. عمو کمال داشت تسبیحی که دستش بود را می چرخاند. زیر لب لا اله الا اللهی گفت و از بابا پرسید
_این همه مدت اینجا قایم شده بود؟
سکوت بابا را که دید دوباره پرسيد
_تو و زنت میدونستین؟