🔴مرگ بر استبداد که سعید مدنی به روز آزادی از شرش ایمان دارد.
🖋حسین رزاق
بند ۴ زندان اوین
وقتى صبح عبداله گفت ديشب که حالت خوب نبود و خواب بودى دو بار دکتر به ما تذکر داد که "آرامتر! حسين بعداز يك هفته خوابيده" کلى ذوق کردم که اينجا بزرگترى دارم که حواسش به بدحالىها و بىحالىهايم هست، اما فکر نميکردم به ظهر نرسيده اين ذوق را زهر خواهند کرد!
٢٠ ماه پيش که قدم به بند ۴ اوين گذاشتم، بعداز مهدى محموديان و قبلاز محمد حبيبى، دکتر مدنى بود که از پلهها بالا آمد و در آغوشش کشيدم و آنقدر گرم در دلم نشست که حالا که دربارهاش مينويسم، بغض امانم را ببرد. انگار حرف سالار بعداز بدرقه دکتر و برگشتمان به اتاق درست بود که "انگار يتيم شديم"
٢٠ ماه با سعيد مدنى، نفس به نفس زندگى کردم. اتاقمان با هم عوض شد، ۲۰۹ و بازجويى با هم بردنمان، وقت آشپزى-تا عبداله بيايد-کنارش بودم و جز چند روز مرخصى درمانىام وقتى نشد که از هم دور باشيم. آنقدر نزديک که چون پدرى دلسوز برايم پدرى کند و چون رفيقى عزيز سنگ صبور و همدمم باشد و لحظه لحظه و در هر حالى که دستها و نفسهاى گرم بزرگتری را نياز داشتم/داشتيم، دريغ نکند.
از همان روزهاى اول که پيشانىام به لبهى نبشى فلزی تخت خورد و شکافت و ساعت به ساعت با الکل تميزش کرد و پماد زد که اثرش بر چهرهام نماند تا روزها و شبهايى که دردهاى بىدرمانم دست از سرم برنميداشت و تيمارم ميکرد، از هر دوشنبه شبى که براى ملاقات فردايمان کيک درست مىکرد و ميوه پوست مىکند تا مبادا پيش خانواده کم و کسرى برای پذيرايى داشته باشيم، تا هربارى که زير هشت مىخواندنم و او سريعتر از من خودش را مىرساند که مبادا انتقال و اعزامى ناگهانى باشد و غافلکشم کنند، از ساعتها قدم زدن در هواخورى تا زانو زدن پاى ميز تاشوى کوچکش که وسط سرشلوغىهاى بسيارش با حوصله بسيار به مسئلههاى بسيارم پاسخ ميداد و از دنيای بزرگ جنبشهاى اجتماعى و معجزههايش ميگفت، تا همين يک هفتهى اخير که کاملا از هم پاشيده بودم و فقط ديشب خوابم برد و او ساعت به ساعت به زاغهام سر ميزد که بهترم يا نه، شايد ذرههايى از مهر اوست که همين يکماه پيش و در دومين جشن تولدى که برايم در زندان گرفت، وادارم ساخت با تمام وجود بگويم زندگى با سعيد مدنى اندازهى يک دانشگاه برايم آموزنده بود و مثل يک عضو عزيز خانوادهام خوش.
اوايل که وسط جنبش ۴۰۱ هر دونفرمان را برده بودند ۲۰۹، در راهروهايى که ازدحام جوانان بازداشتى جاى سوزن انداختن نگذاشته بود، وقتى از زير چشمبند پاهاى او را مىپائيدم که مامور امنيتى او را به سرعت ميبرد، از سکوتش حرص ميخوردم که مدام به نيمکتهاى اطراف راهرو ميخورد اما دم نميزند! و فکر ميکردم اين نجابت او در برابر نانجيبى آنها ديگر شورش را درآورده اما ماهها بعد که در آخرين بازجويى بر سر گفتوگوهاى زندان، در جواب تهديدها و لافهاى گزاف بازجو گفته بود "من عمرم را کردهام و اميدى ندارم زنده از اين دوره زندانم بيرون بروم، پس نه تهديدم کن نه تصور کن از بيان آنچه به آن رسيدهام کوتاه مىآيم" فهميدم آرامش را به وقتش دارد و شورش را به وقتش. و پخته از دههها مبارزهى بىوقفه است با استبداد.
شايد باورش سخت باشد که او اغلب ديدارهايش با مسئولان زندان يا حتى در وسط جلسات بازجويى را هم صرف مذاکره برای تمهيد آزادى يا تسهيل شرايط زندان بسيارى از زندانيان ديگر با آرا و عقايد متفاوت ميكرد گرچه در لحظهى نياز به مرزبندى سياسى با هيچ احدى تعارف نداشت.
با اينكه امکان نداشت هر بار که بازجوهايمان مىآمدند، درباره شرايط من حرفى نزند، از اوضاع بيمارىهايم نگويد و براى استخلاصم مذاكره نکند يا از مسئولان زندان پيگير اعزام و درمانم نشود اما از همين كار براى غريبهترين زندانى به تفکراتش هم دريغ نميكرد. چنانکه لحظهى وداعش با بغض و اشک همهى زندانيان و حتى برخى زندانبانها گذشت.
حالا چند ساعتى بيشتر نگذشته که برای آخرین بار موهای دکتر را اصلاح کردم و کمی بعدترش او را از پيش ما بردند اما دلتنگى ويرانم كرده. دلم لک زده براى آنکه با بذلهگويىهاى ذاتى اصفهانىاش سراغم بیاید که بیا کمى هم حبس بکش ترغيبم کند از زاغه بيرون شوم و با تمام بىحوصلگىها، با سالار و سيد و عبداله و مجيد و مطلب و آقا مصطفى كمى را به شوخى و خوشى بگذرانيم تا چند لحظهاى غم اين روزهاى تاريك گورش را گم کند. اما نفرین دوزخ بر اين تباهى مطلقه که چشم ديدن لختى کنار هم بودن و آنى به شادى زيستن را حتی اين سوى حصارهاى بلند محبس هم ندارد. مرگ بر اين استبداد که سعید مدنی به روز آزادی از شرش ایمان دارد.
@hoseinrazzagh
🖋حسین رزاق
بند ۴ زندان اوین
وقتى صبح عبداله گفت ديشب که حالت خوب نبود و خواب بودى دو بار دکتر به ما تذکر داد که "آرامتر! حسين بعداز يك هفته خوابيده" کلى ذوق کردم که اينجا بزرگترى دارم که حواسش به بدحالىها و بىحالىهايم هست، اما فکر نميکردم به ظهر نرسيده اين ذوق را زهر خواهند کرد!
٢٠ ماه پيش که قدم به بند ۴ اوين گذاشتم، بعداز مهدى محموديان و قبلاز محمد حبيبى، دکتر مدنى بود که از پلهها بالا آمد و در آغوشش کشيدم و آنقدر گرم در دلم نشست که حالا که دربارهاش مينويسم، بغض امانم را ببرد. انگار حرف سالار بعداز بدرقه دکتر و برگشتمان به اتاق درست بود که "انگار يتيم شديم"
٢٠ ماه با سعيد مدنى، نفس به نفس زندگى کردم. اتاقمان با هم عوض شد، ۲۰۹ و بازجويى با هم بردنمان، وقت آشپزى-تا عبداله بيايد-کنارش بودم و جز چند روز مرخصى درمانىام وقتى نشد که از هم دور باشيم. آنقدر نزديک که چون پدرى دلسوز برايم پدرى کند و چون رفيقى عزيز سنگ صبور و همدمم باشد و لحظه لحظه و در هر حالى که دستها و نفسهاى گرم بزرگتری را نياز داشتم/داشتيم، دريغ نکند.
از همان روزهاى اول که پيشانىام به لبهى نبشى فلزی تخت خورد و شکافت و ساعت به ساعت با الکل تميزش کرد و پماد زد که اثرش بر چهرهام نماند تا روزها و شبهايى که دردهاى بىدرمانم دست از سرم برنميداشت و تيمارم ميکرد، از هر دوشنبه شبى که براى ملاقات فردايمان کيک درست مىکرد و ميوه پوست مىکند تا مبادا پيش خانواده کم و کسرى برای پذيرايى داشته باشيم، تا هربارى که زير هشت مىخواندنم و او سريعتر از من خودش را مىرساند که مبادا انتقال و اعزامى ناگهانى باشد و غافلکشم کنند، از ساعتها قدم زدن در هواخورى تا زانو زدن پاى ميز تاشوى کوچکش که وسط سرشلوغىهاى بسيارش با حوصله بسيار به مسئلههاى بسيارم پاسخ ميداد و از دنيای بزرگ جنبشهاى اجتماعى و معجزههايش ميگفت، تا همين يک هفتهى اخير که کاملا از هم پاشيده بودم و فقط ديشب خوابم برد و او ساعت به ساعت به زاغهام سر ميزد که بهترم يا نه، شايد ذرههايى از مهر اوست که همين يکماه پيش و در دومين جشن تولدى که برايم در زندان گرفت، وادارم ساخت با تمام وجود بگويم زندگى با سعيد مدنى اندازهى يک دانشگاه برايم آموزنده بود و مثل يک عضو عزيز خانوادهام خوش.
اوايل که وسط جنبش ۴۰۱ هر دونفرمان را برده بودند ۲۰۹، در راهروهايى که ازدحام جوانان بازداشتى جاى سوزن انداختن نگذاشته بود، وقتى از زير چشمبند پاهاى او را مىپائيدم که مامور امنيتى او را به سرعت ميبرد، از سکوتش حرص ميخوردم که مدام به نيمکتهاى اطراف راهرو ميخورد اما دم نميزند! و فکر ميکردم اين نجابت او در برابر نانجيبى آنها ديگر شورش را درآورده اما ماهها بعد که در آخرين بازجويى بر سر گفتوگوهاى زندان، در جواب تهديدها و لافهاى گزاف بازجو گفته بود "من عمرم را کردهام و اميدى ندارم زنده از اين دوره زندانم بيرون بروم، پس نه تهديدم کن نه تصور کن از بيان آنچه به آن رسيدهام کوتاه مىآيم" فهميدم آرامش را به وقتش دارد و شورش را به وقتش. و پخته از دههها مبارزهى بىوقفه است با استبداد.
شايد باورش سخت باشد که او اغلب ديدارهايش با مسئولان زندان يا حتى در وسط جلسات بازجويى را هم صرف مذاکره برای تمهيد آزادى يا تسهيل شرايط زندان بسيارى از زندانيان ديگر با آرا و عقايد متفاوت ميكرد گرچه در لحظهى نياز به مرزبندى سياسى با هيچ احدى تعارف نداشت.
با اينكه امکان نداشت هر بار که بازجوهايمان مىآمدند، درباره شرايط من حرفى نزند، از اوضاع بيمارىهايم نگويد و براى استخلاصم مذاكره نکند يا از مسئولان زندان پيگير اعزام و درمانم نشود اما از همين كار براى غريبهترين زندانى به تفکراتش هم دريغ نميكرد. چنانکه لحظهى وداعش با بغض و اشک همهى زندانيان و حتى برخى زندانبانها گذشت.
حالا چند ساعتى بيشتر نگذشته که برای آخرین بار موهای دکتر را اصلاح کردم و کمی بعدترش او را از پيش ما بردند اما دلتنگى ويرانم كرده. دلم لک زده براى آنکه با بذلهگويىهاى ذاتى اصفهانىاش سراغم بیاید که بیا کمى هم حبس بکش ترغيبم کند از زاغه بيرون شوم و با تمام بىحوصلگىها، با سالار و سيد و عبداله و مجيد و مطلب و آقا مصطفى كمى را به شوخى و خوشى بگذرانيم تا چند لحظهاى غم اين روزهاى تاريك گورش را گم کند. اما نفرین دوزخ بر اين تباهى مطلقه که چشم ديدن لختى کنار هم بودن و آنى به شادى زيستن را حتی اين سوى حصارهاى بلند محبس هم ندارد. مرگ بر اين استبداد که سعید مدنی به روز آزادی از شرش ایمان دارد.
@hoseinrazzagh