💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۷۷
••💠°° پناه °°💠••
نگاهم به مهتابی روی سقف بود و گوشهایم، بی آنکه خودم بخواهم، با زن میانسال که از صدایش خستگی میبارید:
_ چی بگم خواهر؟ لیست دادن دستمون، بلند بالا. اسنکساز باید تو جهیزیه باشه، یخچال حتما ساید، وگرنه غیر این کسر شأنه! انگار پسرشون، پسر اتولخونه، طبق طبق طلا جواهر آورده واسه دخترمون!
آهی کشید و تأنی کرد و در جواب شخص پشت خط گفت:
_ همینو بگو خواهر! کاسه چهکنمچهکنم دستم گرفتم، از کجا پول بیارم ریز و درشت جهیزیه رو بخرم؟ یه سرویس خواب پسند کردن، سی و دو میلیون! منیژه هم انگار خبر از جیب من نداره، پاشو تو یه کفش کرده که همینو میخوام.
گوشم به مکالمه زن بود، ولی فکرم جای دیگری پرسه میزد. به گوشی موبایل زن، به چشم یک ناجی نگریستم.
گوشی موبایل خودم در آن گیرودار گموگور شده بود. زن که به بهانه کار، مکالمه را کوتاه کرد، نیمنگاه مضطربی به جانب در انداختم و رو به زن گفتم:
_ ببخشید خانم...
تیای که دستش بود را به دیوار تکیه داد، گامی به تختم نزدیک شد، چشمان گودرفته و لبی باریک و کبود داشت. روی لبش زبان کشید:
_ تو همونی که خودتو از ماشین انداخته بودی پایین؟ دختر اگه قطع نخاع میشدی چی؟!
دوباره به جانب در نگاه دواندم، میترسیدم تیرم به سنگ بخورد و عالیه و یا پدرم از این در تو بیایند و من بمانم و بدبختی که ته ندارد!
_ من میتونم پول اون سرویس خوابی که دخترت پسند کرده رو تقبل کنم
ابروهایش که نخی بیش نبود را بالا داد، چشم کوچک کرد و با سوءظن به صورت دربوداغانم زل زد:
_ در راه خدا که نمیبخشی، لابد یه چیزی در عوضش میخوای دیگه، نه؟!
از درد پیشانی درهم کشیدم و مکثی کردم، نفس منقطعی کشیدم و گفتم:
_ در ازاش میخوام که یه تماس برام بگیری.
دست به کمر زد:
_ فالگوش وایساده بودی؟ من دنبال دردسر نیستم، خانوم!
هوفی کردم، درد بدی در دندههایم پیچیده بود، ارتباط چشمیام را اما با زن قطع نکردم:
_ من دردسری برات ندارم، چهبسا منفعت هم دارم.
_ چرا نمیگی اون خانمه که همراهته زنگ بزنه؟ لابد یه جای کارت میلنگه دیگه، نمیلنگید که خودتو نمینداختی از ماشین پایین و ...
کلامش را قطع کردم، هر لحظه انتظار میرفت که عالیه از این در تو بیاید و یا شیفت این زن که مشکل مالی داشت تمام شود و چنین فرصتی دیگر پیش نیاید.
_ من وقت زیادی ندارم، به این فکر کن که تو با یه تماس میتونی سرویس خواب جهیزیه دخترتو فراهم کنی، سیودو میلیون بیافتی جلو، همین کم چیزی نیست...
به فکر فرو رفت، معلوم بود که در حال دو دوتا چهارتاست. امیدوار بودم این دوتا چهارتا کردنش تا سر رسیدن زن بابایم طولانی نشود!
خوشبختانه زمان را بیش از این هدر نداد، گوشیاش را به سمتم گرفت، یک دستم وبال گردنم بود و دست دیگرم که به آن انژیوکت متصل بود هم ورم داشت و درست و حسابی نمیتوانستم تکان بدهم.
لب زدم:
_ خودت بزن **....
پیش از آنکه شماره بگیرد با جدیت گفت:
_ من دنبال دردسر نیستم، منو از نون خوردن نندازی، خرج سه تا بچه یتیمو با این حقوق بخورونمیر میدم.
_ نمیندازم، عجله کن، الآن همراهم میاد تو!
عالیه که تو آمد، زن هم نیمنگاه معناداری به جانبم انداخت و "با خدا شفا بدهای" ترک اتاق کرد و تی و اسباب نظافتی که به همراه داشت را با خود بیرون برد. بوی مواد شوینده در بینیام لانه کرده بود.
عالیه چادرش که خاکی شده بود را به چوبلباسی آویزان کرد، دستی به روسریاش کشید و گرهاش را زیر غبغب شل کرد.
پلک خواباندم، ولی صدای گامهایش را شنیدم، به تخت نزدیک شد. عطرش در شامهام پیچید.
_ چیزی لازم نداری دورت بگردم؟
جوابش را ندادم، تنها چیزی که احتیاج داشتم این بود که مرا به حال خودم بگذارد. دستم را لمس کرد، چشم نگشودم. نمیخواستم آفتابپرستی که زودتر از آنچه تصور میکردم رنگ عوض کرده بود را ببینم.
صدای سایش پایه صندلی با کف سرامیکی آمد:
_ آقات و داداشت اون بیرون تو محوطه نشستن، یه تو که پا رفتم پیششون...
نیشخند زدم. چرا باید برایم مهم میبود که آن دو در حال حاضر چه میکردند؟ و کجا تمرگیدهاند؟
آهی کشید:
_ آقات خودشو تو دود خفه کرده، میترسم زبونم لال سکته کنه!
"به جهنمش" را اگرچه به زبان نگفتم، ولی در دل گفتم. نمیخواستم با او همکلام شوم. سندرم استکهلم هم نداشتم که برای سلاخ نامهربانم دل بسوزانم. به جهنم که در شرف سکته بود.
_ حرف نمیزنی؟ به خیالم منو عینهو مادرت میبینی، نه زنبابا؟!
پرستاری تو آمد، عالیه هم سخن کوتاه کرد. خانم پرستار که به سن و سال خودم بود، یک سری سوال روتین از جمله "تهوع نداری؟ احساس ضعف نداری؟" و از این قسم سوالات پرسید و بعد چیزی در انژیوکت تزریق کرد و بیرون رفت.
@hamsarane_beheshti
《 قسمت قبلی《🩵》
••قسمت ۲۷۷
••💠°° پناه °°💠••
نگاهم به مهتابی روی سقف بود و گوشهایم، بی آنکه خودم بخواهم، با زن میانسال که از صدایش خستگی میبارید:
_ چی بگم خواهر؟ لیست دادن دستمون، بلند بالا. اسنکساز باید تو جهیزیه باشه، یخچال حتما ساید، وگرنه غیر این کسر شأنه! انگار پسرشون، پسر اتولخونه، طبق طبق طلا جواهر آورده واسه دخترمون!
آهی کشید و تأنی کرد و در جواب شخص پشت خط گفت:
_ همینو بگو خواهر! کاسه چهکنمچهکنم دستم گرفتم، از کجا پول بیارم ریز و درشت جهیزیه رو بخرم؟ یه سرویس خواب پسند کردن، سی و دو میلیون! منیژه هم انگار خبر از جیب من نداره، پاشو تو یه کفش کرده که همینو میخوام.
گوشم به مکالمه زن بود، ولی فکرم جای دیگری پرسه میزد. به گوشی موبایل زن، به چشم یک ناجی نگریستم.
گوشی موبایل خودم در آن گیرودار گموگور شده بود. زن که به بهانه کار، مکالمه را کوتاه کرد، نیمنگاه مضطربی به جانب در انداختم و رو به زن گفتم:
_ ببخشید خانم...
تیای که دستش بود را به دیوار تکیه داد، گامی به تختم نزدیک شد، چشمان گودرفته و لبی باریک و کبود داشت. روی لبش زبان کشید:
_ تو همونی که خودتو از ماشین انداخته بودی پایین؟ دختر اگه قطع نخاع میشدی چی؟!
دوباره به جانب در نگاه دواندم، میترسیدم تیرم به سنگ بخورد و عالیه و یا پدرم از این در تو بیایند و من بمانم و بدبختی که ته ندارد!
_ من میتونم پول اون سرویس خوابی که دخترت پسند کرده رو تقبل کنم
ابروهایش که نخی بیش نبود را بالا داد، چشم کوچک کرد و با سوءظن به صورت دربوداغانم زل زد:
_ در راه خدا که نمیبخشی، لابد یه چیزی در عوضش میخوای دیگه، نه؟!
از درد پیشانی درهم کشیدم و مکثی کردم، نفس منقطعی کشیدم و گفتم:
_ در ازاش میخوام که یه تماس برام بگیری.
دست به کمر زد:
_ فالگوش وایساده بودی؟ من دنبال دردسر نیستم، خانوم!
هوفی کردم، درد بدی در دندههایم پیچیده بود، ارتباط چشمیام را اما با زن قطع نکردم:
_ من دردسری برات ندارم، چهبسا منفعت هم دارم.
_ چرا نمیگی اون خانمه که همراهته زنگ بزنه؟ لابد یه جای کارت میلنگه دیگه، نمیلنگید که خودتو نمینداختی از ماشین پایین و ...
کلامش را قطع کردم، هر لحظه انتظار میرفت که عالیه از این در تو بیاید و یا شیفت این زن که مشکل مالی داشت تمام شود و چنین فرصتی دیگر پیش نیاید.
_ من وقت زیادی ندارم، به این فکر کن که تو با یه تماس میتونی سرویس خواب جهیزیه دخترتو فراهم کنی، سیودو میلیون بیافتی جلو، همین کم چیزی نیست...
به فکر فرو رفت، معلوم بود که در حال دو دوتا چهارتاست. امیدوار بودم این دوتا چهارتا کردنش تا سر رسیدن زن بابایم طولانی نشود!
خوشبختانه زمان را بیش از این هدر نداد، گوشیاش را به سمتم گرفت، یک دستم وبال گردنم بود و دست دیگرم که به آن انژیوکت متصل بود هم ورم داشت و درست و حسابی نمیتوانستم تکان بدهم.
لب زدم:
_ خودت بزن **....
پیش از آنکه شماره بگیرد با جدیت گفت:
_ من دنبال دردسر نیستم، منو از نون خوردن نندازی، خرج سه تا بچه یتیمو با این حقوق بخورونمیر میدم.
_ نمیندازم، عجله کن، الآن همراهم میاد تو!
عالیه که تو آمد، زن هم نیمنگاه معناداری به جانبم انداخت و "با خدا شفا بدهای" ترک اتاق کرد و تی و اسباب نظافتی که به همراه داشت را با خود بیرون برد. بوی مواد شوینده در بینیام لانه کرده بود.
عالیه چادرش که خاکی شده بود را به چوبلباسی آویزان کرد، دستی به روسریاش کشید و گرهاش را زیر غبغب شل کرد.
پلک خواباندم، ولی صدای گامهایش را شنیدم، به تخت نزدیک شد. عطرش در شامهام پیچید.
_ چیزی لازم نداری دورت بگردم؟
جوابش را ندادم، تنها چیزی که احتیاج داشتم این بود که مرا به حال خودم بگذارد. دستم را لمس کرد، چشم نگشودم. نمیخواستم آفتابپرستی که زودتر از آنچه تصور میکردم رنگ عوض کرده بود را ببینم.
صدای سایش پایه صندلی با کف سرامیکی آمد:
_ آقات و داداشت اون بیرون تو محوطه نشستن، یه تو که پا رفتم پیششون...
نیشخند زدم. چرا باید برایم مهم میبود که آن دو در حال حاضر چه میکردند؟ و کجا تمرگیدهاند؟
آهی کشید:
_ آقات خودشو تو دود خفه کرده، میترسم زبونم لال سکته کنه!
"به جهنمش" را اگرچه به زبان نگفتم، ولی در دل گفتم. نمیخواستم با او همکلام شوم. سندرم استکهلم هم نداشتم که برای سلاخ نامهربانم دل بسوزانم. به جهنم که در شرف سکته بود.
_ حرف نمیزنی؟ به خیالم منو عینهو مادرت میبینی، نه زنبابا؟!
پرستاری تو آمد، عالیه هم سخن کوتاه کرد. خانم پرستار که به سن و سال خودم بود، یک سری سوال روتین از جمله "تهوع نداری؟ احساس ضعف نداری؟" و از این قسم سوالات پرسید و بعد چیزی در انژیوکت تزریق کرد و بیرون رفت.
@hamsarane_beheshti
《 قسمت قبلی《🩵》