💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۷۰
••💠°° پناه °°💠•
قفسه سینهاش را با سرپنجه لمس کرد. حس میکرد شکافی عمیق در قلبش ایجاد شده که هیچگاه پر نخواهد شد. احساس خلأ میکرد، احساس تهی بودن
لبش را زبان کشید:
_ لیاقتشو نداشتم!
_ کشکی کشکی تموم؟ گفت تموم، گفتی اکی، بای؟ بابا سانتیمانتال، دستخوش
تلخ خندید و دستش به سوی بطری رفت. دست کامبیز روی دستش نشست:
_ دنیا که به آخر نرسیده! داره ناز میکنه، دندت نرم، بخر
یک قطره اشک از چشمانش آمد. نگاه کامبیز مات شد، مبهوت مردمک چرخاند:
_ کاوه
پلک هم آورد، پس سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و لب فرو بست و نگفت که ناز کردنی در کار نیست
از سوپرمارکت بیرون آمدم. طی یک هفته قیمت لبنیات ده درصد افزایش پیدا کرده بود، روغن نایاب شده بود و قیمت برنج هم سیر صعودی داشت. با این اوصاف هیچ به آینده خوشبین نبودم. با این قیمتها دیگر زور مردم به بخور و نمیر هم نمیرسید
یک امروز را من مادرخرج بودم. نگین و نازان با چربزبانی و مقدار قابل توجهی پاچهخواری از من برای شام قول کلمپلو شیرازی را گرفته بودند
خودم هم مدتها بود که کلمپلو نخورده بودم و هوس کرده بودم و همین شد که نه نیاوردم، وگرنه که زیر بار نمیرفتم و سر و ته وعده شام را با ماکارونی یا ناگت مرغ که کمزحمتترینشان بود، هم میآوردم.مرا چه به کار پرزحمت؟
باد لرز به اندامم انداخت، به گامهایم شتاب داد
گوشی موبایلم زنگ خورد، ولی قادر به پاسخگویی نبودم، چرا که هر دو دستم پر بود
علاوه بر مایحتاج هفتگی، مقداری هم تنقلات مضر خریده بودم که در رأسشان چیپس و پفک و شکلات و پاستیل از همه طعمها بود
صورتم هم که این مدت شاهد ناپرهیزی نبود، و حالا با این میزان ناپرهیزی قرار بود مواجه شود، پیشاپیش خودش را برای قدوم مبارک جوش مجلسی آماده کرده و فرش قرمزش را هم برای ورود ملوکانهاش پهن کرده بود
به خانه شهین خانم که نزدیک شدم، با در باز روبهرو شدم، اما چیزی که باعث تعجب میشد، صدای جروبحث نامفهومی بود که از آن تو شنیده میشد
نمیتوانستم اصوات را تفکیک کنم
تندتر گام برداشتم، از در باز تو رفتم و صدایی که رسا نبود، رسا شد:
_ کجاست این هرزه لکاته؟! بگید بیاد، میخوام تف بندازم تو روش، چنگ بندازم به صورتش
فشارم دچار نزول آنی شد، انقباض عضلاتم را حس کردم، چرخیدن آسمان به دور سرم و جنبش زمین زیر پایم را هم حس کردم
زانوانم لرزید، دستم وزن ناچیز نایلونهای خریدم را تاب نیاورد. اولین نایلون که از دستم رها شد، بقیهشان هم برای سقوط از دست بیجانم از یکدیگر سبقت گرفتند
سقوط آنها در برابر سقوط آزاد خودم به اندازه پشیزی هم اهمیت نداشت. صدای نفسهای بلندم گوش خودم را هم کر کرده بود
از هرچه میترسیدم به سرم آمد. ماهنسا تشت رسواییام را از روی بام انداخت و ککش هم نگزید:
_ کجاست این خونه خرابکن.
_ خانم، درست صحبت کن، صداتو بیار پایین، ما اینجا آبرو داریم
نگین بود که به ماهنسا میتوپید. زبانم چوب خشک شده بود، در دهانم نمیچرخید. تیره پشتم خیس عرق بود، سرما را حس نمیکردم
ماهنسا صدا بالا برد:
_ اینجا خونه فساده، کدوم آبرو؟
گام جلو گذاشتم، هرچند لرزان، هرچند سست، اما برجای خود نماندم که هرچه طی این سالها رشته بودم، این عقرب جرار پنبه کند. آبرویم را از سر راه نیاورده بودم.
صدای شهین خانم هم شنیده شد:
_ خواهر من، حرف دهنتو بفهم، از سن و سالت خجالت بکش، هوچیگری نکن، شلیتهبازی درنیار، معصیت داره
_ خونه جگرگوشهم خراب شده، خانم چی میگی واسه خودت؟! دامادم هنوز یک سال نشده، میخواد طلاقش بده، این پتیاره نشسته زیر پاش! این موش دونده تو زندگی دختر از همهجا بیخبر من! حقا یکیه لنگه همون مادر هرزهش!
قلبم در سینه شتاب گرفت، به یک قدمیشان رسیدم. پشت به من داشتند، لب باغچه معرکه گرفته بودند. نگین زودتر از همه متوجه من شد:
_ روشنک!
حوریا زودتر از ماهنسا به سمتم چرخید. در نگاهش نفرت بیداد میکرد. پیش از اینکه به خودم بجنبم، به سمتم هجوم آورد
خواست ضرب شستش را نشانم دهد، ولی میدانش ندادم. هنوز آنقدر بیمایه و حقیر نشده بودم که بایستم تا او ضرب شست نشانم بدهد.
دستش را گرفتم و یک دور تاب دادم. حوریا ناسزا گفت. چادر از سرش سر خورده و با خاک تماس داشت.
مادرش صدا بالا برد:
_ چیکار میکنی هرزه؟! دستشو شکوندی!
دست آن مفلوکی که به پشتوانه مادرش هار شده بود را ول کردم و توی سینه ننه عفریتههاش در آمدم:
_ هرزه خودتی و دخترت و تموم ابا و اجدادت! حرف دهنتو بفهم! پاچهپارگیتو آوردی اینجا که چی؟!
حوریا مچ دستی که تاب داده بودم را ماساژ داد
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《
قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°
@hamsarane_beheshti