#دوقسمت هفت وهشت
#سرگذشت کوثر
وقتی مادرم فهمیدگفت خوب دیگه وقت شوهر کردنت رسیده باید هر
چه زودتر شوهرت بدیم دیگه درست نیست بیشتر
از این تو این خونه بمونی هر چی بیشتر بمونی
مسئولیتت بیشتر می شه احتمال اینکه به گناه
بیفتی و خطا هم بکنی بیشتر می شه من باید
خیلی بیشتر از قبل مراقبت باشم گفتم مامان
من الان نمی خوام ازدواج کنم می خوام کمکت
باشم تا مهدی رو بزرگ کنی گفت تا عروسیت
مهدی هم از آب و گل در می یاد هر چی می گفتم
مامانم یک چیز دیگه جوابم رو می داد فقط
می خواست من رو از سر خودش باز بکنه واسه خواهرهام همین جوری بود چند روز بعد
عمه بحجتم اومد خونمون با بقچه ای که زیربغلش بود خیلی خوشحال بود و می خندید
من رو که دید بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید بهم
گفت عروس خوشگل خودم مادر برات کلی
نون پختم پارچه برات آوردم وظیفه هر مادر
شوهریه که عروسش خانوم می شه براش نون
بپزه بیاره اما من نمی خواستمش مامانم مدام
تشکر می کرد و دعاش می کرد می گفت آبجی
دخترم آمادست که بیاد خونه شوهر کنیزی خودت
و شوهرت رو بکنه تا حالا من بزرگش کردم از
این به بعد تو خونه شما بزرگ می شه عمم گفت
دختر که می خواد خونه شوهربره اولین وظیفش
تو خونه شوهر این که همونماه اول عروسیش
باردار بشه بزرگترین وظیفشه منم از کوثر نوه می خوام ومی خوام تو خونم فقط صدای بچه
باشه اینها را قبل ازاینکه بیاد خونه ما وطیفه
تو مادر که بهش یاد بدی من که نباید یادش
بدم حرصم در اومده بود اما حق حرف زدن
نداشتم دلم فقط می خواست گریه کنم وقتی
عمه رفت مادرم بهم گفت آب رو داغ کن بچه
را باید حموم کنی گفتم مامان به خدا حموم
کردن مهدی خیلی سخته می شه خودت حمومش
کنی هر دفعه می خوام حمومش کنم می ترسم
از دستم لیز بخوره بیفته مامانم گفت تو خواهر
بزرگترشی وظیفته بچه روحموم کنی می بینی
که من حال و روز خوبی ندارم همه جونم درد
می کنه دل و کمر سالم ندارم حوصله بحث
باهاش رو نداشتم همش از این می ترسیدم که دوباره بخواد بچه بیاره خودم دو سه دفعه
شنیدم داشت با بابام حرف می زد و بابام می
گفت باید دو تا پسر دیگه هم بیاریم چراغ خونمون
داره خاموش می شه با یک پسر تو خونه چراغ
خونه پدر و مادر روشن نمی مونه مادرم موقع
حموم کردن مهدی اومد کمکم بهم گفت می دونم
از من ناراحت و دلخوری ولی من خیر و صلاح
تو رومی خوام تو باید از خونه بابات خونه
داری و بچه داری رو یاد بگیری و گرنه پشت
سرمون حرف در می یارن گفتم مامان من از
این خونه که رفتم دیگه بچه نیار من نیستم
کمکت کنم کوکب هنوز بچست نمی تونه کمکت
کنه من حالا می تونم کمکت کنم از این خونه برم دیگه وقتی ندارم بیام کمکت مامانم لبخند
غمگینی زد و گفت اینجا رو مگه نمی شناسی
مردها و خونواده هاشون رو نمی شناسی می
گن باید پسر بیاری اگه یک زن نتونه برای مردش
پسر بیاره مادر و خواهرهاش می رن براش
زن می گیرن عمه هاتم که از خداشونه
گفتم اان شالله که آقا جون دیگه پسر نخواد
گفتم مامان من نمی خوام با مراد ازدواج کنم
من از مراد متنفرم می بینمش حالم بد می شه
از عمه هم بدم می یاد تو روخدا مامان کمکم
کن نزار من رو ببرن خونه مراد نمی خوامش
مامانم با پشت دست محکم زد تو دهنم گفت
هیس دختر خفه شو همین مونده که تو تصمیم
بگیری و بگی من مراد رو نمی خوام چقدر توبی حیایی خجالت نمی کشی تو چشم من نگاه
می کنی می گی مراد رو نمی خوام بی آبرو اگه
بابات و داداشات بفهمن که همچین حرفی رو
زدی زندت نمی گذارن دختر خونت حلاله این
حرفت همین جا می مونه خاک روش می ریزیم
احساس کردم دهنم داغ شده مامانم گفت پاشو
دهنت بشور تا جایی رو به نجاست نکشیدی
رفتم شستم اومدم به مامانم گفتم من مراد
رو نمی خوام ازش متنفرم خودم رو آتیش می
زنم ولی با اون ازدواج نمی کنم دهنش بو می
ده بلد نیست حرف بزنه همش چشمش به دهن
عمست مامانم از ناراحتی زیاد مهدی را گذاشت
رو فرش و من رو تا می خورد کتک زد بهم می گفت بگو غلط كردم
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان لایک وبازدیدپست های صبح روانجام بدید🌹
#سرگذشت کوثر
وقتی مادرم فهمیدگفت خوب دیگه وقت شوهر کردنت رسیده باید هر
چه زودتر شوهرت بدیم دیگه درست نیست بیشتر
از این تو این خونه بمونی هر چی بیشتر بمونی
مسئولیتت بیشتر می شه احتمال اینکه به گناه
بیفتی و خطا هم بکنی بیشتر می شه من باید
خیلی بیشتر از قبل مراقبت باشم گفتم مامان
من الان نمی خوام ازدواج کنم می خوام کمکت
باشم تا مهدی رو بزرگ کنی گفت تا عروسیت
مهدی هم از آب و گل در می یاد هر چی می گفتم
مامانم یک چیز دیگه جوابم رو می داد فقط
می خواست من رو از سر خودش باز بکنه واسه خواهرهام همین جوری بود چند روز بعد
عمه بحجتم اومد خونمون با بقچه ای که زیربغلش بود خیلی خوشحال بود و می خندید
من رو که دید بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید بهم
گفت عروس خوشگل خودم مادر برات کلی
نون پختم پارچه برات آوردم وظیفه هر مادر
شوهریه که عروسش خانوم می شه براش نون
بپزه بیاره اما من نمی خواستمش مامانم مدام
تشکر می کرد و دعاش می کرد می گفت آبجی
دخترم آمادست که بیاد خونه شوهر کنیزی خودت
و شوهرت رو بکنه تا حالا من بزرگش کردم از
این به بعد تو خونه شما بزرگ می شه عمم گفت
دختر که می خواد خونه شوهربره اولین وظیفش
تو خونه شوهر این که همونماه اول عروسیش
باردار بشه بزرگترین وظیفشه منم از کوثر نوه می خوام ومی خوام تو خونم فقط صدای بچه
باشه اینها را قبل ازاینکه بیاد خونه ما وطیفه
تو مادر که بهش یاد بدی من که نباید یادش
بدم حرصم در اومده بود اما حق حرف زدن
نداشتم دلم فقط می خواست گریه کنم وقتی
عمه رفت مادرم بهم گفت آب رو داغ کن بچه
را باید حموم کنی گفتم مامان به خدا حموم
کردن مهدی خیلی سخته می شه خودت حمومش
کنی هر دفعه می خوام حمومش کنم می ترسم
از دستم لیز بخوره بیفته مامانم گفت تو خواهر
بزرگترشی وظیفته بچه روحموم کنی می بینی
که من حال و روز خوبی ندارم همه جونم درد
می کنه دل و کمر سالم ندارم حوصله بحث
باهاش رو نداشتم همش از این می ترسیدم که دوباره بخواد بچه بیاره خودم دو سه دفعه
شنیدم داشت با بابام حرف می زد و بابام می
گفت باید دو تا پسر دیگه هم بیاریم چراغ خونمون
داره خاموش می شه با یک پسر تو خونه چراغ
خونه پدر و مادر روشن نمی مونه مادرم موقع
حموم کردن مهدی اومد کمکم بهم گفت می دونم
از من ناراحت و دلخوری ولی من خیر و صلاح
تو رومی خوام تو باید از خونه بابات خونه
داری و بچه داری رو یاد بگیری و گرنه پشت
سرمون حرف در می یارن گفتم مامان من از
این خونه که رفتم دیگه بچه نیار من نیستم
کمکت کنم کوکب هنوز بچست نمی تونه کمکت
کنه من حالا می تونم کمکت کنم از این خونه برم دیگه وقتی ندارم بیام کمکت مامانم لبخند
غمگینی زد و گفت اینجا رو مگه نمی شناسی
مردها و خونواده هاشون رو نمی شناسی می
گن باید پسر بیاری اگه یک زن نتونه برای مردش
پسر بیاره مادر و خواهرهاش می رن براش
زن می گیرن عمه هاتم که از خداشونه
گفتم اان شالله که آقا جون دیگه پسر نخواد
گفتم مامان من نمی خوام با مراد ازدواج کنم
من از مراد متنفرم می بینمش حالم بد می شه
از عمه هم بدم می یاد تو روخدا مامان کمکم
کن نزار من رو ببرن خونه مراد نمی خوامش
مامانم با پشت دست محکم زد تو دهنم گفت
هیس دختر خفه شو همین مونده که تو تصمیم
بگیری و بگی من مراد رو نمی خوام چقدر توبی حیایی خجالت نمی کشی تو چشم من نگاه
می کنی می گی مراد رو نمی خوام بی آبرو اگه
بابات و داداشات بفهمن که همچین حرفی رو
زدی زندت نمی گذارن دختر خونت حلاله این
حرفت همین جا می مونه خاک روش می ریزیم
احساس کردم دهنم داغ شده مامانم گفت پاشو
دهنت بشور تا جایی رو به نجاست نکشیدی
رفتم شستم اومدم به مامانم گفتم من مراد
رو نمی خوام ازش متنفرم خودم رو آتیش می
زنم ولی با اون ازدواج نمی کنم دهنش بو می
ده بلد نیست حرف بزنه همش چشمش به دهن
عمست مامانم از ناراحتی زیاد مهدی را گذاشت
رو فرش و من رو تا می خورد کتک زد بهم می گفت بگو غلط كردم
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان لایک وبازدیدپست های صبح روانجام بدید🌹