#قسمت پنجاه
📜گلبهار
البته بهشون گفتم چند روز مهمان ما باشن چون نمیدونستم تو و مادرت چه نظری دارین اگه موافقی بعدا بهشون میگم این خونه ی تو حیاط رو ردیف میکنیم که اونجا با دل خوش زندگی کنن و احساس سرباری نکنن آقا رضا هم تو این خونه کارهای باغداری رو میکنه صورته عمه رو بوسیدم و گفتم قربونت برم که این همه دلسوز و مهربونی ،واقعا بابا برای کارهای این عمارت نیاز به چند تا کمک داره ما هم نیاز به همسایه و هم سخن این خانواده خیلی مهربونن ،عمه جان بودنع اینا یه جور نعمته واسه ما هر چی تو بگی همون کار رومیکنیم من به وجودت افتخار میکنم عمه ،ته دلم واقعا از اومدنه خانواده ی آقا رضا خوشحال بودم اینجوری ترسمون هم کمتر میشد به عمه گفتم هر کاری برای سلامته این بچه لازمه میکنیم ،من هنوز کلی جواهر و طلا دارم که برای روز مبادا گذاشته بودم عمه دستی به سرم کشید و گفت الهی خدا به دلت رحم کنه و خوشبختت کنه تو به این دل رحمی شایسته ی یه زندگیه خوبی به خدا ،اون شب گذشت و موضوعه موندنه آقا رضا و خانواده ش تو عمارت رو به ننه و مامان گفتیم و اونا هم کلی ذوق کردن ،کلبه ی کوچیکی که تو حیاط کنار عمارت ساخته شده بود و در واقع جایگاهه کلفت نوکرا بود رو به آقا رضا نشون دادیم و بابا گفت این کلبه رو هر جور میتونی ردیفش کن اتاق اضافه کن و ...اینجا دیگه خونه ی تو و خانواده ته ،تو این مطبخ همگی باهم غذا میپزیم و میخوریم آقا رضا قبول نمیکرد زن آقا رضا معصومه خانم گریه میکرد و تشکر میکرد بابا گفت هیچ منتی نیست آقا رضا شما تو باغداری و کار کشاورزی و مرغداری به ما کمک میدی و مزدت زندگی تو این عمارته ،بی منت واسه زن و بچه ت کار میکنی و حقت رو میگیری اون روز خیلی خوشحال بودم چون وجود آقا رضا و خانواده ش دلم رو گرم کرده بود و ترسم رو کمتر. در عرض چند روز کلبه رو روبه راه کردیم و جای یه آشپزخونه ی کوچولو هم توش ساختن و بچه های آقا رضا انگار تو بهشت اومده بودن با خواهرو برادر من بازی میکردن و تو اون محوطه ی بزرگ شاد بودن حتی رعنا احساس سرزندگیه بهتری داشت هر روز غذای خوشمزه ای که ننه میپخت رو همگی میخوردیم و مثل یه خانواده ی بزرگ شده بودیم جالب بود بعد از چند هفته رعنا انگار هیچ مریضی ای نداشت و حالش خوبه خوب بود انگار طفلک بچه از زور نخوردنه مواد مقوی ضعیف شده بود و مریض میشد اون چند وقت که غذای خوب خورده بود انگار جون گرفته بود ،حالم بهتر شده بود اما ترس تو وجودم بود
@goodlifefee
🌹حمایت ازپست های صبح روانجام بدید
فرداشب هم براتون پارت میذارم🌹
📜گلبهار
البته بهشون گفتم چند روز مهمان ما باشن چون نمیدونستم تو و مادرت چه نظری دارین اگه موافقی بعدا بهشون میگم این خونه ی تو حیاط رو ردیف میکنیم که اونجا با دل خوش زندگی کنن و احساس سرباری نکنن آقا رضا هم تو این خونه کارهای باغداری رو میکنه صورته عمه رو بوسیدم و گفتم قربونت برم که این همه دلسوز و مهربونی ،واقعا بابا برای کارهای این عمارت نیاز به چند تا کمک داره ما هم نیاز به همسایه و هم سخن این خانواده خیلی مهربونن ،عمه جان بودنع اینا یه جور نعمته واسه ما هر چی تو بگی همون کار رومیکنیم من به وجودت افتخار میکنم عمه ،ته دلم واقعا از اومدنه خانواده ی آقا رضا خوشحال بودم اینجوری ترسمون هم کمتر میشد به عمه گفتم هر کاری برای سلامته این بچه لازمه میکنیم ،من هنوز کلی جواهر و طلا دارم که برای روز مبادا گذاشته بودم عمه دستی به سرم کشید و گفت الهی خدا به دلت رحم کنه و خوشبختت کنه تو به این دل رحمی شایسته ی یه زندگیه خوبی به خدا ،اون شب گذشت و موضوعه موندنه آقا رضا و خانواده ش تو عمارت رو به ننه و مامان گفتیم و اونا هم کلی ذوق کردن ،کلبه ی کوچیکی که تو حیاط کنار عمارت ساخته شده بود و در واقع جایگاهه کلفت نوکرا بود رو به آقا رضا نشون دادیم و بابا گفت این کلبه رو هر جور میتونی ردیفش کن اتاق اضافه کن و ...اینجا دیگه خونه ی تو و خانواده ته ،تو این مطبخ همگی باهم غذا میپزیم و میخوریم آقا رضا قبول نمیکرد زن آقا رضا معصومه خانم گریه میکرد و تشکر میکرد بابا گفت هیچ منتی نیست آقا رضا شما تو باغداری و کار کشاورزی و مرغداری به ما کمک میدی و مزدت زندگی تو این عمارته ،بی منت واسه زن و بچه ت کار میکنی و حقت رو میگیری اون روز خیلی خوشحال بودم چون وجود آقا رضا و خانواده ش دلم رو گرم کرده بود و ترسم رو کمتر. در عرض چند روز کلبه رو روبه راه کردیم و جای یه آشپزخونه ی کوچولو هم توش ساختن و بچه های آقا رضا انگار تو بهشت اومده بودن با خواهرو برادر من بازی میکردن و تو اون محوطه ی بزرگ شاد بودن حتی رعنا احساس سرزندگیه بهتری داشت هر روز غذای خوشمزه ای که ننه میپخت رو همگی میخوردیم و مثل یه خانواده ی بزرگ شده بودیم جالب بود بعد از چند هفته رعنا انگار هیچ مریضی ای نداشت و حالش خوبه خوب بود انگار طفلک بچه از زور نخوردنه مواد مقوی ضعیف شده بود و مریض میشد اون چند وقت که غذای خوب خورده بود انگار جون گرفته بود ،حالم بهتر شده بود اما ترس تو وجودم بود
@goodlifefee
🌹حمایت ازپست های صبح روانجام بدید
فرداشب هم براتون پارت میذارم🌹