آن‌چه که ساده از دست میرود


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


چه بگویم؟ ترجمان چه باشم؟! نمی‌دانم.
برای آشنایان زبان
https://t.me/HarfinoBot?start=f3203ed73a4e3cb

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


لالایی مورد علاقه‌ی این بچه آهنگ اگه یه روز فرامرز اصلانیه و حالا بیشتر از یک ساعته که داره می‌خونه و دلم می‌خواد برای این بچه که سرش رو گذاشته میون شونه و گردنم و آروم گرفته بمیرم.


RegaPlus dan repost
@RegaPlus


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌ رو است او از راه دیگر آید
•حافظ


آقشام گَلَن dan repost
احسان خواجه‌امیری در قسمتی از آهنگ عاشقانه‌ای می‌گوید "منو ببر به اون شبا که خندونم، که تقدیر رو نمیدونم". فکر می‌کنم چه شب خوبی، چه نادانی خوبی.
شبی که تا حد دل‌درد با کسی خندیده‌ای و فردایش معلوم شده آن آدم اگر عوضی‌ترین انسان تمام هستی نباشد، لااقل جزء پنج عوضی برتر عالم است؛ شبی که با خیال راحت بازی کرده‌ای و کتاب خوانده‌ای و فردایش طوری مریض شده‌‌ای که دکترها درصد احتمال زنده ماندنت را بررسی کرده‌اند؛ شبی که داشته‌ای با ذوق برای عروسی کسی آماده می‌شده‌ای و فردایش خبر می‌رسد فلانی که سنی نداشت و چقدر عزیز بود، بی‌هیچ دلیلی مُرده و همه چیز کنسل می‌شود.
چقدر خوب است که تقدیر را نمی‌دانیم. چقدر خوب است که بی‌خیال و بی‌فکر و بااطمینان گام برمی‌داریم. چقدر خوب است نادانی. کسی چه می‌داند؟ شاید روزی برنامه‌ای ساختم، به اسم "در ستایش نادانی".


آقا یه شیرکاکائو ما رو نجات داد.






آخرین باری که در این اتوبوس بوده‌ام و حالا بی هیچ قصه‌ای به ایستگاه آخر رسیدم.


امشب بهتر است بخوابم یعنی این روزها هر باری که زودتر بخوابم یک هیچ از آن فکر لعنتی که سعی دارد ببازم جلو میوفتم. همه‌جا با من است صبح با من از خواب بیدار می‌شود و شب، مطمئنم زودتر از من زیر پتو می‌خزد و تنها جایی که این فکر و سوال لعنتی خودش را برای دیگران هم لو می‌دهد که دارد در مغزم می‌لولد همین درد‌های جسمی‌ام است. امشب از شدت سر درد سرم را با شال بسته‌ام حس می‌کنم این فکر آنقدر با لگد کوبیده به مغزم که درد گرفته است. خودم را زیر دو پتو دفن کرده‌ام چرا که سرما استخوان‌هایم را می‌ترکاند، البته تقریبا مطمئنم سرما استخوان‌های من را نمی‌ترکاند اما این فکر و سوال در سرم روزی مغزم را متلاشی خواهد کرد.




برف پنبه‌ای^ ^


یتیم دانشکده




یک جعبه مداد رنگی بو کردم و دوباره شش ساله شدم.


گفتم واقعا باورم نمیشه که این بیست و چند روز گذشت مثل یه پلک زدن بود. بابا همینجور که سرش را کرده بود در کمد، گفت هر وقت من باورم شد که بیست و چند سال گذشته و تو بیست و سه سالته و فاصله‌ات تا سی سالگی کمتر از فاصله من تا سی سالگیه، تو هم باورت میشه. در سکوتی شبیه به سکوت کوچه‌ی برفی پشت پنجره رفتم که چمدان جمع کنم و بروم برای دویدن و نرسیدن، چرا که " ترسم که اشک در غم ما پرده در شود."


اشک‌های قرمز dan repost
قد یک سال و چند ماهه خستم.


سن سباستین، ادای بدمزه.




]مرموزاتِ اسدی[ dan repost
گاهی اوقات دلم برای حرف‌هایی که نزدم می‌سوزه.


امشب در خیابان سه بار به ماه اشاره کرده‌ام و کسی توجه نکرده است اما خب اینجا می‌گویم، ماه امشب زیباست. ماه را ببین.✨

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.