رمان دریا به رنگ آبی💙
#پارت263
امیر اصراری نکرد.
و این اصرار نکردنش دریا را به تعجب انداخت.
هر بار که فکر میکرد این مرد را شناخته، سخت در اشتباه بود.
لبخند کم جانی رو به او زد.
_پس فعلا.
امیر چشمکی حوالهاش کرد.
_مراقب خودت باش.
لبخندش بیشتر جان گرفت.
همین حرفا بود که گوشت میشد و به تنش میچسبید.
دلش میخواست به سمتش برود و یک بوسه دلبرانه خرج این مرد کند.
اما، حجب و حیای دخترانگیاش این اجازه را به او نمیداد.
تنها بیحرف با همان لبخند روی لبش سری تکان داده و بر حسب عادت همیشگیاش به سمت پلهها رفت.
**
صدای رعد و برق و شر شر باران تنها صدای دوست داشتنی بود که داخل ماشین به گوش میرسید.
ده دقیقهای بود که باران میبارید.
شیشه را کمی به پایین داد و دستش را به بیرون برد.
فضای گرم ماشین جایش را هوای سرد زمستانی پر کرد.
قطرات باران به کف دستش برخورد میکرد و او از ته دل لبخند میزد.
حال دلش کوک بود.
اصلا حال دلش این روزها با او هم نواخت شده بود.
همهاش را هم میگذارد پای یک عشق ناگهانی.
نگاهی به هوای بارانی انداخت.
دقیقاً هوا هوای دونفره بود.
این را همیشه شادی میگفت.
دخترک دیوانه.
راست میگفت.
جان میدهد در این هوا دست در دست هم با یار معشوق دلباختهات قدم بزنی.
دست یخ کردهاش را به داخل آورد و به جایش صورتش را نزدیک شیشه برد.
نم نم باران به صورتش میخورد و این لذت بخشترین لحظهی عمرش بود.
صدای پیرزنی که کنارش نشسته بود و غرغر کنان به او میگفت: دخترجان اون شیشهرو بده بالا تمام تنو بدنم از سرما یخ کرد.
باعث شد "ببخشیدی" بگوید و تند شیشه را بالا دهد.
با پشت آستین مانتویش شیشه بخار گرفته را تمیز کرد.
چراغهای شهر تک به تک در حال روشن شدن بودند.
با صدای راننده و متوقف شدن ماشین دقیقتر به بیرون نگاه کرد.
آدرس همانی بود که برایش پیامک کرده بود.
ته مانده پولی که از امروز برایش باقی مانده بود را از کیفش بیرون آورد و به راننده داد و از ماشین پیاده شد.
باد سرد و قطرات باران به صورتش برخورد کرد.
مرد و زنهایی از کنارش با قدمهایی تند و عدهای هم آرام چتر به دست و بیچتر از کنارش عبور میکردند تا زیر یک پناهگاه خود را برساند.
روزهای پایانی زمستان بود و هوا از همیشه سردتر.
دو دستش بازویش را چنگ انداخت و به طرف کافیشاپی که از دور چراغ رنگیاش خودنمایی میکرد پا تند کرد.
بیشک تمام مانتواش زیر باران آن هم بدون داشتن چتری خیس میشود.
روبهروی در کافی شاپ ایستاد.
همراه زن و مرد جوانی درست پشت سرشان بعد از آنها داخل کافیشاپ شد.
نگاهی به دوروبرش انداخت.
فضای دنج و بزرگی بود.
یک فضای آرام و دوست داشتنی.
صدای پسر جوانی که گیتار به دست گوشهای نشسته بود و با صدای نه چندان نازکش شعری را میخواند،توجهش را جلب کرد.
صدای گیتارش در جا تا جای سالن طنین انداز بود.
فضا فضای عاشقا بود.
بعد از آن نگاهش را به تک تک میزها داد.
اکثر میزها پسر و دختری نشسته بودند.
هر چه نگاه میکرد چهرهی آشنایی به نظرش نمیآمد.
قدمی به جلو برداشت که چشمش به مردی افتاد که با فاصلهی نه چندان دور برایش دستی تکان میداد.
باز این استرس ناشی در بدنش خودش را نشان داد.
دستی به مانتوی کمی خیسش کشید.
نفسش را به بیرون فرستاد و آرام به سمتش قدم برداشت و سلامی کرد.
حس آنکه تمام آدمها او را نگاه میکنند خجالت سر تا پایش را فرا میگرفت.
جوری که او یک شلخته بیش نیست.
آرش به احترامش از جایش بلند شد و او هم متقابل سلامی کرد.
هر دو روی صندلی روبه هم نشستند.
دریا کیفش را روی پایش گذاشت و معذب نگاه گرفت و سر پایین انداخت.
آرش دو دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
_خیس که نشدی؟
_نه زیاد.
آرش لبخندی زد.
_ولی خیسی مانتوت که چیزی دیگهرو میگه.
دریا خجالت کشید.
باز هم حس آنکه تمام آدمهای اینجا دارند او را مسخره میکنند به سراغش آمد.
_زیاد خیس نشدم.
آرش سری تکان داد و دو دستش را مقابل سینهاش قفل کرد.
_ممنونم که اومدی.
اینبار دریا سر اصل مطلب رفت.
انگار که عجله داشته باشد.
_میشه بگین با من چیکار داشتین؟
آرش حس کرد دریا به اجبار سر این قرار آمده بود.
خواست حرفی بزند که همان موقع پسر جوانی با موهای رنگ کردهی قهوهای رنگش با فرم مخصوص به سمتشان آمد.
حرف در دهان آرش باقی ماند.
_خوش آمدین...چی میل دارین قربان؟
آرش تشکری رو به گارسن کرد.
بعد از آن نگاهش را به سمت دریا تغییر داده و گفت: چی میخوری؟
دریا زبان روی لبهای خشکیدهاش کشید.
_من چیزی نمیخورم ممنون.
آرش اخم کم رنگی میان ابروهایش نشاند و روبه پسر جوان کرد و گفت: لطفا دو تا قهوه.
پسر جوان "چشمی" گفته و از آنها دور میشود.
آرش با همان اخم ریز بین ابروهایش نگاهش را باز به دریا داد.
پوزخندی گوشهی لبش نشاند که از چشم دریا دور نماند.
دریا کلافه چشم چرخاند و نفسش را به بیرون فرستاد.
انگار این مرد قصد حرف زدن با او را ندارد.
#پارت263
امیر اصراری نکرد.
و این اصرار نکردنش دریا را به تعجب انداخت.
هر بار که فکر میکرد این مرد را شناخته، سخت در اشتباه بود.
لبخند کم جانی رو به او زد.
_پس فعلا.
امیر چشمکی حوالهاش کرد.
_مراقب خودت باش.
لبخندش بیشتر جان گرفت.
همین حرفا بود که گوشت میشد و به تنش میچسبید.
دلش میخواست به سمتش برود و یک بوسه دلبرانه خرج این مرد کند.
اما، حجب و حیای دخترانگیاش این اجازه را به او نمیداد.
تنها بیحرف با همان لبخند روی لبش سری تکان داده و بر حسب عادت همیشگیاش به سمت پلهها رفت.
**
صدای رعد و برق و شر شر باران تنها صدای دوست داشتنی بود که داخل ماشین به گوش میرسید.
ده دقیقهای بود که باران میبارید.
شیشه را کمی به پایین داد و دستش را به بیرون برد.
فضای گرم ماشین جایش را هوای سرد زمستانی پر کرد.
قطرات باران به کف دستش برخورد میکرد و او از ته دل لبخند میزد.
حال دلش کوک بود.
اصلا حال دلش این روزها با او هم نواخت شده بود.
همهاش را هم میگذارد پای یک عشق ناگهانی.
نگاهی به هوای بارانی انداخت.
دقیقاً هوا هوای دونفره بود.
این را همیشه شادی میگفت.
دخترک دیوانه.
راست میگفت.
جان میدهد در این هوا دست در دست هم با یار معشوق دلباختهات قدم بزنی.
دست یخ کردهاش را به داخل آورد و به جایش صورتش را نزدیک شیشه برد.
نم نم باران به صورتش میخورد و این لذت بخشترین لحظهی عمرش بود.
صدای پیرزنی که کنارش نشسته بود و غرغر کنان به او میگفت: دخترجان اون شیشهرو بده بالا تمام تنو بدنم از سرما یخ کرد.
باعث شد "ببخشیدی" بگوید و تند شیشه را بالا دهد.
با پشت آستین مانتویش شیشه بخار گرفته را تمیز کرد.
چراغهای شهر تک به تک در حال روشن شدن بودند.
با صدای راننده و متوقف شدن ماشین دقیقتر به بیرون نگاه کرد.
آدرس همانی بود که برایش پیامک کرده بود.
ته مانده پولی که از امروز برایش باقی مانده بود را از کیفش بیرون آورد و به راننده داد و از ماشین پیاده شد.
باد سرد و قطرات باران به صورتش برخورد کرد.
مرد و زنهایی از کنارش با قدمهایی تند و عدهای هم آرام چتر به دست و بیچتر از کنارش عبور میکردند تا زیر یک پناهگاه خود را برساند.
روزهای پایانی زمستان بود و هوا از همیشه سردتر.
دو دستش بازویش را چنگ انداخت و به طرف کافیشاپی که از دور چراغ رنگیاش خودنمایی میکرد پا تند کرد.
بیشک تمام مانتواش زیر باران آن هم بدون داشتن چتری خیس میشود.
روبهروی در کافی شاپ ایستاد.
همراه زن و مرد جوانی درست پشت سرشان بعد از آنها داخل کافیشاپ شد.
نگاهی به دوروبرش انداخت.
فضای دنج و بزرگی بود.
یک فضای آرام و دوست داشتنی.
صدای پسر جوانی که گیتار به دست گوشهای نشسته بود و با صدای نه چندان نازکش شعری را میخواند،توجهش را جلب کرد.
صدای گیتارش در جا تا جای سالن طنین انداز بود.
فضا فضای عاشقا بود.
بعد از آن نگاهش را به تک تک میزها داد.
اکثر میزها پسر و دختری نشسته بودند.
هر چه نگاه میکرد چهرهی آشنایی به نظرش نمیآمد.
قدمی به جلو برداشت که چشمش به مردی افتاد که با فاصلهی نه چندان دور برایش دستی تکان میداد.
باز این استرس ناشی در بدنش خودش را نشان داد.
دستی به مانتوی کمی خیسش کشید.
نفسش را به بیرون فرستاد و آرام به سمتش قدم برداشت و سلامی کرد.
حس آنکه تمام آدمها او را نگاه میکنند خجالت سر تا پایش را فرا میگرفت.
جوری که او یک شلخته بیش نیست.
آرش به احترامش از جایش بلند شد و او هم متقابل سلامی کرد.
هر دو روی صندلی روبه هم نشستند.
دریا کیفش را روی پایش گذاشت و معذب نگاه گرفت و سر پایین انداخت.
آرش دو دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
_خیس که نشدی؟
_نه زیاد.
آرش لبخندی زد.
_ولی خیسی مانتوت که چیزی دیگهرو میگه.
دریا خجالت کشید.
باز هم حس آنکه تمام آدمهای اینجا دارند او را مسخره میکنند به سراغش آمد.
_زیاد خیس نشدم.
آرش سری تکان داد و دو دستش را مقابل سینهاش قفل کرد.
_ممنونم که اومدی.
اینبار دریا سر اصل مطلب رفت.
انگار که عجله داشته باشد.
_میشه بگین با من چیکار داشتین؟
آرش حس کرد دریا به اجبار سر این قرار آمده بود.
خواست حرفی بزند که همان موقع پسر جوانی با موهای رنگ کردهی قهوهای رنگش با فرم مخصوص به سمتشان آمد.
حرف در دهان آرش باقی ماند.
_خوش آمدین...چی میل دارین قربان؟
آرش تشکری رو به گارسن کرد.
بعد از آن نگاهش را به سمت دریا تغییر داده و گفت: چی میخوری؟
دریا زبان روی لبهای خشکیدهاش کشید.
_من چیزی نمیخورم ممنون.
آرش اخم کم رنگی میان ابروهایش نشاند و روبه پسر جوان کرد و گفت: لطفا دو تا قهوه.
پسر جوان "چشمی" گفته و از آنها دور میشود.
آرش با همان اخم ریز بین ابروهایش نگاهش را باز به دریا داد.
پوزخندی گوشهی لبش نشاند که از چشم دریا دور نماند.
دریا کلافه چشم چرخاند و نفسش را به بیرون فرستاد.
انگار این مرد قصد حرف زدن با او را ندارد.