گمان مبر که بهغیر از تو آشنا دارم
بهجز تو ره به کجا میبرم که را دارم
به قدر زخم بود راه شانه را در زلف
به چاکهای دل خود امیدها دارم
ز بس که در تن من داغها به هم پیوست
گمان برند زره در ته قبا دارم
درین محیط که بازوی موج خار و خس است
به دستبسته تمنای آشنا دارم
ز خاکساری من چشم میشود روشن
به چشم مردم از آنجا چو توتیا دارم
چو روسفیدی من در شکستگی بسته است
دریغ دانه خود چون ز آسیا دارم
ز داغ تشنه.لبی دل نمیتوان برداشت
وگرنه راه به سرچشمهٔ بقا دارم
به مدعا نرسیدن شده است مطلب من
وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم
مرا به باغ کسان نیست حاجتی چون صبح
ز چاک سینهٔ خود باغ دلگشا دارم
به پاره کردن من دوخته است عالم چشم
اگرچه چون حرم کعبه یک قبا دارم
ز راستی نبود شاخهای بیبر را
خجالتی که من از قامت دو تا دارم
گران چو سبزه بیگانهام درین بستان
به جرم اینکه سخنهای آشنا دارم
علاقهای که کتان را بود به ماه تمام
به پارهپارهٔ دل من جداجدا دارم
چنان خوش است به آزادگی مرا صائب
که وحشت قفس از نقش بوریا دارم
#صائب_تبریزی
@chaameghazal 🌙