شعر و غزل چامه


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


اشعار اختصاصی از مجموعه ادبی چامه
شعر و غزل
@chaame تلفیق تک بیت و تصویر
@chaameadmin تماس با ما

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


همنشین با من ز تشویش هوس‌ها کین مگیر
خوابم از سر می‌برد نام پر بالین مگیر

کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر

مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ ‌کرد
ای ‌گران‌جان این‌قدرها دامن تمکین مگیر

حیف می‌آید به فکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر

بر گشاد چشم‌ موقوف‌ است تسخیر جهان
طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر

دستگاه عالم اسباب وحشت‌پرور است
زین بلندی‌های دامن جز غبار چین مگیر

پرفشان رنگی به دست اختیارت داده‌اند
صید اگر خواهی به‌جز پرواز از این ‌شاهین مگیر

عالمی پا در رکاب وهم عبرت‌خانه‌ای است
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر

ای بسا خاکی‌ که از برداشتن بر باد رفت
دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر

بی‌تکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هرچند دل باشد، مبین‌، مگزین‌، مگیر

از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبت‌ها گرفتن‌،‌ کین مگیر

#بیدل_دهلوی
@chaameghazal ⛵️


ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان‌فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی‌زیانی ما

در عالم محبت الفت به هم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفت‌وگوییم
کیفیت غریبی است در بی‌زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما

#فروغی_بسطامی
@chaameghazal ⛵️




بسوخت جان من این دیده‌ٔ جمال‌پرست
ز دست رفت دل هرزه‌پوی حال‌پرست

چگونه زین همه حسرت بود امید نجات
مرا که هست همین چشم ِ خط‌و‌خال‌پرست

نوازش نـَـفَـست با من است در همه‌حال
چه می‌گریزی از این شاعر محال‌پرست

شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دل خیال‌پرست

شکوه حزن تو را نازم ای بهار ملول
که الفتی‌ست تو را با من ملال‌پرست
‌‌
بهار من به خموشی کنار «سایه» گذشت
چمن سپرده به مرغان قیل‌و‌قال‌پرست
‌‌
#فریدون_مشیری
@chaameghazal ⛱️


دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بی‌سر‌و‌سامان که مپرس

کس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پی نیست
زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بُگْدازد
هر‌کسی عربده‌ای اینکه مبین آنکه مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود، ولی
شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فَتّان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورتِ حالی پرسم
گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

#حافظ
@chaameghazal 🌙


دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

#مولوی
@chaameghazal ⛵️




همچنان صیاد را صحرا به صحرا می‌کشند
آهوان مست، جور چشم او را می‌کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج‌ها باری گران بر دوش دریا می‌کشند

قصه‌ی انگشتری بی‌مثلم اما بی‌نگین
دوستان از دست من شرمندگی‌ها می‌کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه‌ام را بیشتر بر خاک دنیا می‌کشند

شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشم‌های ما فقط «رنج» تماشا می‌کشند

#فاضل_نظری
@chaameghazal ⛱️


بی‌گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ

چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ،
و قلب‌ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.

گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.

نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی‌آن‌که با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.

نخستین سفرم
بازآمدن بود.

دوردست
امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.

دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.

دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان می‌شد.

#احمد_شاملو
@chaameghazal ⛵️


خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟

آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم

مرد آن بود که این کله‌اش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی‌کله، آنی به سر کنم

من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه‌گرد قضا‌و‌قدر کنم

زیر‌وزِبَر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر‌و‌روی تو، زیر‌و‌زِبَر کنم

جایی‌ست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم

هر آنچه می‌کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!

من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

معشوق «عشقی» ای وطن، ای مهد عشق پاک!
ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم:

«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضی‌ست که جای دگر کنم»

«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم»
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم»

#میرزاده_عشقی
@chaameghazal ⛵️




در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا

دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا

گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا

عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما

عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا

عشق آمد این دهانم را گرفت
که گذر از شعر و بر شعرا برآ

#مولوی
@chaameghazal ⛱️


یار باید که هر چه یار کند
بر مراد خود اختیار کند

زینهار از کسی که در غم دوست
پیش بیگانه زینهار کند

بار یاران بکش که دامن گل
آن برد کاحتمال خار کند

خانه عشق در خراباتست
نیک نامی در او چه کار کند؟!

شهربند هوای نفس مباش
سگِ شهر استخوان شکار کند

هر شبی یار شاهدی بودن
روز هشیاریت خمار کند

قاضی شهر عاشقان باید
که به یک شاهد اختصار کند

سرِ سعدی، سرای سلطانست
نادر آن جا کسی گذار کند

#سعدی
@chaameghazal 🌱


دست به دست مدعی شانه‌به‌شانه می‌روی
آه! که با رقیب من جانب خانه می‌روی

بی‌خبر از کنار من، ای نفس سپیده‌دم
گرم‌تر از شرارهٔ آه شبانه می‌روی

من به زبان اشک خود می‌دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می‌روی

در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی‌خبر سوی کرانه می‌روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می‌روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه‌ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می‌روی؟

#محمدرضا_شفیعی‌کدکنی
@chaameghazal ⛵️




به‌جای فاتحه، دنبالِ خویش آه گذاشت
کسی که بر سرِ خلقِ خدا کلاه گذاشت!

دروغ گفت، چو روباهِ حیله‌گر وآنگاه،
دُمِ بریده بر آن داستان گواه گذاشت!

نشست بر سرِ شطرنج و مُهره‌بازی کرد،
به خُدعه گفت: سفید است! پس سیاه گذاشت!

دریغ و درد که دیوار تا ثریّا رفت،
به رهنماییِ خشتی که اشتباه گذاشت!

وبالِ گردنِ او باد خَبطِ گمراهان،
که آن نشانِ غلط در دهانِ راه گذاشت!

فتاد عاقبت از اوجِ جاه در ظلمات...
هم‌ او که در رهِ مردم بنای چاه گذاشت!

#حسین_جنتی
@chaameghazal ⛵️


ز تأثیر دل بیدار، چشم تر شود بینا
که ماه از نور خورشید بلند‌اختر شود بینا

نبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری را
محال است از جواهر سرمهٔ بد گوهر شود بینا

به چشم کم مبین ای ساده‌دل ما تیر‌ روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بینا

ببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه بینش
وگرنه کور هیهات است در محشر شود بینا

نمی‌گردد هلال و بدر چون مه، مهر روشن‌دل
محال است از حوادث فربه و لاغر شود بینا

نمی‌آید به کار پاک طینت‌بینش ظاهر
که افتد از بهای خویش چون گوهر شود بینا

عزیزان نیستند از پردهٔ اسباب مستغنی
ز بوی پیرهن یعقوب پیغمبر شود بینا

بلند و پست عالم می‌کند افزون بصیرت را
معلم بیش در دریای بی‌لنگر شود بینا

ز سیل تیره حسن سعی دریا می‌شود ظاهر
که از آیینهٔ تاریک، روشنگر شود بینا

مقیم آستان فیض بخش عشق شو صائب
که نابینا شود گر حلقهٔ این در، شود بینا

#صائب‌_تبریزی
@chaameghazal ⛱️


من ز وصلت چون به هجران می‌روم
در بیابان مغیلان می‌روم

من به خود کی رفتمی او می‌کشد
تا نپنداری که خواهان می‌روم

چشم نرگس خیره در من مانده‌ست
کز میان باغ و بستان می‌روم

عقل هم انگشت خود را می‌گزد
زانک جان این جاست و بی‌جان می‌روم

دست ناپیدا گریبان می‌کشد
من پی دست و گریبان می‌روم

این چنین پیدا و پنهان دست کیست
تا که من پیدا و پنهان می‌روم

این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان می‌روم

در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران می‌روم

من چو از دریای عمان قطره‌ام
قطره قطره سوی عمان می‌روم

من چو از کان معانی یک جوم
همچنین جو جو بدان کان می‌روم

من چو از خورشید کیوان ذره‌ام
ذره ذره سوی کیوان می‌روم

این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان می‌روم
 
#مولوی
@chaameghazal ⛵️




با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب‌مرا‌برده‌به‌تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر‌ باد‌ سپرده
جز عشق نیاموختی از قصهٔ حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج

#فاضل_نظری
@chaameghazal 🌙

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.