به امتداد نخ که نگاه کرد به دستانش رسید.
دستانی ظریف که محکم نخی بلند را نگه داشته بودند.
حالا زمانِ متقاعد کردن دستانش بود.
همه ی آنچه باید انجام میداد درست همانجا بود، نیرویی در میان انگشتانش، در دستانش.
دستانش که متقاعد شدند، نخ را رها کردند.
و رنج همچون بادکنکی سبکبار از او دور و دورتر شد.
"پونه مقیمی"
@cafeparagraph_mag
دستانی ظریف که محکم نخی بلند را نگه داشته بودند.
حالا زمانِ متقاعد کردن دستانش بود.
همه ی آنچه باید انجام میداد درست همانجا بود، نیرویی در میان انگشتانش، در دستانش.
دستانش که متقاعد شدند، نخ را رها کردند.
و رنج همچون بادکنکی سبکبار از او دور و دورتر شد.
"پونه مقیمی"
@cafeparagraph_mag