به معراج همه گلها،
در این بیدای وانفسا،
که هر برگی و گلبرگی،
دل و دلداده میخواند،
و در هر بوسهٔ باران،
به رگ برگ گل شببو،
همه آوازه سر داده،
تو را در معبد جانم،
به خوناب دل پر خون،
چنین آشفته میخوانم...
میان خط موهایت،
چه جستنها و آشفتن،
و در هر چکهٔ باران،
بر آشفتن و رستنها،
همه این غمزهٔ ساحل،
و چونان شام آخر شد،
غزل گفتن ز الهامی،
سپیده سر زده ناگه،
و در هر پیچش زلفت،
هزاران موج میپیچد،
من آنی نور شبگاهم،
نه اندر کار فردایم...
#پ_عنقا
۲۴ آبان ۱۴۰۳ -
در این بیدای وانفسا،
که هر برگی و گلبرگی،
دل و دلداده میخواند،
و در هر بوسهٔ باران،
به رگ برگ گل شببو،
همه آوازه سر داده،
تو را در معبد جانم،
به خوناب دل پر خون،
چنین آشفته میخوانم...
میان خط موهایت،
چه جستنها و آشفتن،
و در هر چکهٔ باران،
بر آشفتن و رستنها،
همه این غمزهٔ ساحل،
و چونان شام آخر شد،
غزل گفتن ز الهامی،
سپیده سر زده ناگه،
و در هر پیچش زلفت،
هزاران موج میپیچد،
من آنی نور شبگاهم،
نه اندر کار فردایم...
#پ_عنقا
۲۴ آبان ۱۴۰۳ -