رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۷
#آنــتــروپــی🦋💍
واقعا دلم میگرفت از اینکه اینجوری باهام رفتار میکرد...
پتورو روی تن دوتامون انداختم و همونطور که بهش نزدیک میشدم، انگشتامو میون موهاش کشیدم که ازم فاصله گرفت...
با کلافگی تمام پشت بهش خوابیدم و چشمامو روی هم گذاشتم...
از اینکه وقتی از چیزی حتی به غلط ناراحت بود، هرچی سمتش میرفتم پسم میزد واقعا خسته بودم...
چشمامو بستم و پتورو بیشتر روی تنم کشیدم که دستشو دور کمرم گذاشت و با یه حرکت تنمو به خودش فشرد...
چشمامو که باز کردم، حامی هنوز خواب بود و شمیم توی اتاق نبود...
هنوز توی همون حالت بودیم که به آرومی دستشو از دورم برداشتم و از جام بلند شدم...
لباسامو عوض کردم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم از اتاق بیرون زدم که بلافاصله خاله سمتم اومد و گفت :
_صبح بخیر قشنگ خاله. بیا یهچیزی بخور که بعدش با اشکان برین یکم واسه ناهار خرید کنین!
با گنگی نگاهش کردم، چرا حتما من باید میرفتم؟
_صبح بخیر خاله جون!
اینو گفتم و سمت آشپزخونه راه افتادم که برام چای آورد و کنارم نشست. لیستی دستم داد و گفت :
_اشکان داره آماده میشه خاله، این پسر حواس درست و حسابی نداره هروقت میفرستمش پی خرید یه چیزیو یادش میره. بیا لیست کردم براتون. تو حواست بهش باشه!
لیستو از دستش گرفتم که خودش سمتمون اومد و رو به خاله گفت :
_چرا جلو دختر مردم ضایع میکنی مارو مادر من؟
خاله ابرویی بالا انداخت و جواب داد :
_دختر مردم کیه؟ دختر خودمه!
اینو گفت و لبخند ژکوندی زد که برای یه لحظه احساس کردم از چیزی خبر داره...
یعنی اشکان بهش چیزی گفته بود؟!
کمی از چایمو سر کشیدم که مامان وارد آشپزخونه شد و گفت :
_با اشکان میری؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۷
#آنــتــروپــی🦋💍
واقعا دلم میگرفت از اینکه اینجوری باهام رفتار میکرد...
پتورو روی تن دوتامون انداختم و همونطور که بهش نزدیک میشدم، انگشتامو میون موهاش کشیدم که ازم فاصله گرفت...
با کلافگی تمام پشت بهش خوابیدم و چشمامو روی هم گذاشتم...
از اینکه وقتی از چیزی حتی به غلط ناراحت بود، هرچی سمتش میرفتم پسم میزد واقعا خسته بودم...
چشمامو بستم و پتورو بیشتر روی تنم کشیدم که دستشو دور کمرم گذاشت و با یه حرکت تنمو به خودش فشرد...
چشمامو که باز کردم، حامی هنوز خواب بود و شمیم توی اتاق نبود...
هنوز توی همون حالت بودیم که به آرومی دستشو از دورم برداشتم و از جام بلند شدم...
لباسامو عوض کردم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم از اتاق بیرون زدم که بلافاصله خاله سمتم اومد و گفت :
_صبح بخیر قشنگ خاله. بیا یهچیزی بخور که بعدش با اشکان برین یکم واسه ناهار خرید کنین!
با گنگی نگاهش کردم، چرا حتما من باید میرفتم؟
_صبح بخیر خاله جون!
اینو گفتم و سمت آشپزخونه راه افتادم که برام چای آورد و کنارم نشست. لیستی دستم داد و گفت :
_اشکان داره آماده میشه خاله، این پسر حواس درست و حسابی نداره هروقت میفرستمش پی خرید یه چیزیو یادش میره. بیا لیست کردم براتون. تو حواست بهش باشه!
لیستو از دستش گرفتم که خودش سمتمون اومد و رو به خاله گفت :
_چرا جلو دختر مردم ضایع میکنی مارو مادر من؟
خاله ابرویی بالا انداخت و جواب داد :
_دختر مردم کیه؟ دختر خودمه!
اینو گفت و لبخند ژکوندی زد که برای یه لحظه احساس کردم از چیزی خبر داره...
یعنی اشکان بهش چیزی گفته بود؟!
کمی از چایمو سر کشیدم که مامان وارد آشپزخونه شد و گفت :
_با اشکان میری؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407