رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۶
#آنــتــروپــی🦋💍
اشکان نچی کرد و بیرون رفت که دست حامیرو کشیدم...
نمیخواستم با هم برن که میدونستم هرچی از هم دورتر باشن بهتره...
چند لحظهای میگذشت که تلفن نیکان زنگ خورد. مامان بود که میپرسید کجاییم و کی میایم...
اشکان با چند کاسه آش برگشت و همونطور که اولیشو به من تعارف میکرد، گفت :
_سفارشیه!
لبخندی زدم و با تشکر ازش گرفتم که سنگینی نگاه حامیرو احساس کردم...
بچهها همه مشغول شدن که حامی دست اشکانو پس زد و با بیحوصلگی گفت :
_نمیخورم!
زیرچشمی نگاهش کردم و لب زدم :
_بیا با خودم بخور...
چیزی نگفت و بیاعتنا ازم رو برگردوند که نفسمو با صدا بیرون دادم و بیخیالش شدم...
به ویلا که برگشتیم شام آماده بود. با آشی که بیرون خوردیم سیر شده بودم اما بهخاطر احترام به جمع کنار میز نشستم و کمی بعد، برای دیدن سریال همیشگیم جلوی تلویزیون نشستم...
روی کاناپه نشستم و پامو پشت اون یکی پام انداختم که اشکان کنارم نشست و مشغول حرف زدن راجب فیلمه شد...
فکر نمیکردم ببینتش و وقتی فهمیدم تعجب کردم ولی بعدش حسابی گرم صحبت شدیم...
وقت خواب بود که سمت اتاق شمیم راه افتادم. به کمکش رختخواب خودم و حامیرو کنار هم پهن کردم و برای عوض کردن لباس سمت ساکم رفتم که حامی داخل اتاق شد و بی حرف سمت رختخوابش رفت...
شمیم پشت به ما روی تخت دراز کشیده بود. لباسمو از تنم درآوردم و با تیشرت راحتی عوضش کردم که تازه متوجه نگاه حامی شدم...
حامی که امشب بعد از برگشتنمون اصلا باهام حرف نزده بود...
فقط با من که نه، با هیچکس حرف نزده بود!
دستی به لباسم کشیدم و کنارش دراز کشیدم که ازم رو گرفت و پشتشو بهم کرد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۶
#آنــتــروپــی🦋💍
اشکان نچی کرد و بیرون رفت که دست حامیرو کشیدم...
نمیخواستم با هم برن که میدونستم هرچی از هم دورتر باشن بهتره...
چند لحظهای میگذشت که تلفن نیکان زنگ خورد. مامان بود که میپرسید کجاییم و کی میایم...
اشکان با چند کاسه آش برگشت و همونطور که اولیشو به من تعارف میکرد، گفت :
_سفارشیه!
لبخندی زدم و با تشکر ازش گرفتم که سنگینی نگاه حامیرو احساس کردم...
بچهها همه مشغول شدن که حامی دست اشکانو پس زد و با بیحوصلگی گفت :
_نمیخورم!
زیرچشمی نگاهش کردم و لب زدم :
_بیا با خودم بخور...
چیزی نگفت و بیاعتنا ازم رو برگردوند که نفسمو با صدا بیرون دادم و بیخیالش شدم...
به ویلا که برگشتیم شام آماده بود. با آشی که بیرون خوردیم سیر شده بودم اما بهخاطر احترام به جمع کنار میز نشستم و کمی بعد، برای دیدن سریال همیشگیم جلوی تلویزیون نشستم...
روی کاناپه نشستم و پامو پشت اون یکی پام انداختم که اشکان کنارم نشست و مشغول حرف زدن راجب فیلمه شد...
فکر نمیکردم ببینتش و وقتی فهمیدم تعجب کردم ولی بعدش حسابی گرم صحبت شدیم...
وقت خواب بود که سمت اتاق شمیم راه افتادم. به کمکش رختخواب خودم و حامیرو کنار هم پهن کردم و برای عوض کردن لباس سمت ساکم رفتم که حامی داخل اتاق شد و بی حرف سمت رختخوابش رفت...
شمیم پشت به ما روی تخت دراز کشیده بود. لباسمو از تنم درآوردم و با تیشرت راحتی عوضش کردم که تازه متوجه نگاه حامی شدم...
حامی که امشب بعد از برگشتنمون اصلا باهام حرف نزده بود...
فقط با من که نه، با هیچکس حرف نزده بود!
دستی به لباسم کشیدم و کنارش دراز کشیدم که ازم رو گرفت و پشتشو بهم کرد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407