از وقتی خبر رفتنش آمده افتادهام به دوباره خواندن نوشتههایش. با خاطراتی که همین طور با هر عکس و کلمۀ آشنای آن سالهای نزدیکی با او، هجوم میآورند. بعضی وقایعِ فراموش شده، این ساعتها تازه به یادم آمده است. سفری ذهنی شده به تهران ۱۳۸۰ و ۱۳۸۱. در این سفر دیدم چقدر از آن روزها فاصله گرفتهام و جهانم تغییر کرده است. خود آن سالهایم حالا خیلی دور و خام و ساده به نظرم میرسد.
و به ابراهیم نبوی فکر میکنم و آن استعداد و توانایی شگرفی که در نوشتن داشت و آن جهان ذهنیاش که گویی از همان سالها تاکنون بهرغم همه بالا پایینهای ظاهری، تغییر چندانی نکرده بود. در سالهایی که من هم مثل او غربتنشین شدم، جز یکی دو گفتوگوی تلفنی، رابطهای با او نداشتم. به تدریج کمتر از او خواندم و شنیدم و دیدم. نمیخواستم خاطره و احترام پیشین مخدوش شود.
حالا در این ساعتها با مرور نوشتهها و وقایع این سالها فکر میکنم دامنه تغییر و بازاندیشی در افکار و اعتقادات تا کجا میتواند باشد و تاثیر اتفاقات پیرامونی و شرایط زیستی بر افراد چه میزان است؟ افراد چقدر تغییر میکنند و در اعتقاداتشان تجدیدنظر میکنند یا بر سر همان تفکرات میمانند؟
در همین خواندنها بود که دیدم ابراهیم نبوی چند سال پیش از لحظه دست شستن از تفکرات دینیاش نوشته بود:
«درست در همان روزهایی بود که به همه چیز شک کرده بودم. سالها قبل به انقلاب و خمینی و جمهوری اسلامی و هر چیزی که بوی دین و سیاست بدهد شک کرده بودم، و چند ماهی بود که نه نماز میتوانستم بخوانم، نه میتوانستم روزه بگیرم، آن هم منی که عاشق نفس روزه گرفتن بودم. انگار خدا همه درهایش را بسته بود به روی من. ظهر ساعت دوازده و نیم بود که دیدم هیچی را قبول ندارم، روزه هم بودم. حالا چه کنم؟ مطمئن بودم که دیگر روزه هم رفت به فاک فنا.»
اما او با همه این تغییرات، در باورش به اصلاحات شک نکرد. گویی دست شستن از این اعتقاد برایش از شک به خدا سختتر بود.
هرچه بود نامش در بازخوانی دورانی از تاریخ رسانه ایران برجسته است.
عکس از فیسبوک ابراهیم نبوی است.
@babakgha