وقتی به راه رفتهی زندگی مینگریم و این مسیر پر پیچ و خم را از نظر میگذرانیم و ناگزیر بعضی فرصتهای از دست رفته و بداقبالیها را میبینیم، ممکن است به آسانی در سرزنش خویش افراط کنیم. اما مسیر زندگی ما به هیچ روی حاصل کار خود ما نیست بلکه نتیجه دو عامل است: یکی سلسله اتفاقات و دیگر سلسلهٔ تصمیمات ما که بر یکدیگر تأثیر میگذارند و یکدیگر را متقابلاً تغییر میدهند. به علاوه، افق دید ما برای دیدن این هردو، بسیار محدود است زیرا تصمیمات خود را از راه دور نمیتوان پیشبینی کرد و وقوع اتفاقات را از این هم کمتر میتوان دانست. ما فقط به تصمیمات و اتفاقات زمان حال آگاهیم. بنابراین تا وقتی که هدف ما دور است، حتی نمیتوانیم به درستی جهتیابی کنیم بلکه ناچاریم به طور تقریبی و با حدسیات به سوی هدف برانیم یعنی غالباً راه را با حرکت به چپ و راست در جهت مقصود بپیماییم.
آنچه میتوان کرد فقط این است که در هر زمان مطابق با شرایط موجود تصمیم بگیریم و امید داشته باشیم که تصمیم ما چنان باشد که ما را به هدف نزدیکتر کند. غالباً وضع چنین است که شرایط و مقاصد اصلی ما به دو نیروی مخالف میمانند که ما را به دو جهت متفاوت میکشانند و برآیند حاصل از آن دو نیرو، مسیر زندگی ماست. ترنس میگوید «زندگی آدمی مانند یکی از بازیهاست. اگر تاس چنان که مایلیم ننشیند، ناچاریم با عددی که بر حسب تصادف آمده است چنان هنرمندانه بازی کنیم تا نتیجه بهتر شود» او احتمالاً تخته نرد را در نظر داشته است.
میتوان به طور خلاصهتر گفت: سرنوشت ورقها را در هم میآمیزد و ما بازی میکنیم اما برای منظور فعلی، تشبیه زیر از همه مناسبتر است. زندگی مانند بازی شطرنج است. ما نقشهای میریزیم، اما اجرای آن مشروط به حرکتهایی است که رقیب به دلخواه میکند. این رقیب در زندگی، سرنوشت است. تغییراتی که بدین منوال در نقشه ما ایجاد میشود، چنان بزرگ است که عملاً خطوط اصلی نقشه را دیگر نمیتوان تشخیص داد.
ضمناً در مسیر زندگی عامل دیگری وجود دارد که ورای همه اینهاست. حقیقت پیشپاافتادهای که بارها تأیید شده، این است که غالباً بیش از آنچه باور داریم، کوتهفکریم و از سوی دیگر، خردمندتر از آنیم که گمان میکنیم. این کشفی است که فقط خردمندان به آن دست مییابند و آن هم دیرتر از موعد لازم. مغز انسان عاقلترین عضو او نیست. در لحظات خطیر زندگی، هنگامی که درباره گامی مهم تصمیم میگیریم، عمل ما را شناختی روشن و درست، هدایت نمیکند بلکه تکانهای درونی که میتوان آن را غریزه نامید و از عمق وجود ما سرچشمه میگیرد.
اما پس از آن با افکار بیهوده اکتسابی و حتی عاریتی، طبق قواعد کلی و در قیاس با دیگران از کار خود خرده میگیریم، بیآنکه به قدر کافی تأمل کنیم و به این اصل بیندیشیم که: «هر کسی را بهر کاری ساختند». بدین منوال به آسانی درباره خود با بیانصافی داوری میکنیم اما سرانجام معلوم میشود که راه درست کدام بوده است و فقط کسی که از بخت خوش به سالمندی برسد میتواند از دیدگاهی عینی و ذهنی در اینباره قضاوت کند.
شاید این تکانه تحت تأثیر رؤیاهای ناخودآگاه و پیامبرانهای باشد که به هنگام بیداری فراموششان میکنیم و درست به همین علت به زندگی ما یکپارچگی و وحدتی شگرف میدهند که هرگز ممکن نیست نتیجه تفکر آگاهانه باشد، تفکری که غالباً متغیر و آمیخته به خطاست و به آسانی نوسان میکند و فقط تحتتأثیر همین رؤیاها ممکن است مثلاً کسی از جوانی رسالت انجام کارهای معینی را عمیقاً و در نهان احساس کند و چون زنبوری در ساختن کندو، در دستیابی به اهدافش بکوشد.
این تکانه همان است که بالتازار گراسیان آن را La gran sinderesis مینامد: صیانت غریزی نفس، که بدون آن نابود میشویم. عمل کردن طبق اصول انتزاعی کاری دشوار است و برای موفق شدن به تمرین فراوان نیاز دارد و حتی در این صورت هم همیشه موفقیتآمیز نیست. از این گذشته، تمرین فراوان هم کافی نیست اما هرکس در وجود خود اصولی ملموس و مادرزاد دارد که مانند خون در رگهایش جاری است و نتیجهی همهی افکار، احساسات و خواستهای اوست. آدمی این اصول را به طور انتزاعی نمیشناسد، بلکه وقتی به گذشتهی خود مینگرد، به آن آگاه میشود و میفهمد که همواره از آن پیروی کرده و آن اصول مانند ریسمانی نامرئی او را به دنبال خود کشانده است. سعادت یا شوربختی هرکس وابسته به این است که آن اصول چه بودهاند.
آرتور شوپنهاور، در باب حکمت زندگی، صفحه ۲۳۴- ۲۳۷
@ahestan_ir