وای که به کجا رسیدم…
به جایی که یه تیکه از یه کتاب، یه خط از یه دیالوگ، یا یه صحنه ساده از یه فیلم، میشه یه بخشی از من. انگار اون کلمات، اون تصویرها، اون لحظهها چیزی رو از وجود من گرفته و به جای من گفته.
گاهی با خودم فکر میکنم، چطور میتونن انقدر دقیق باشن؟ چطور میتونن چیزی رو که من حتی نمیتونم به زبان بیارم، اینقدر واضح نشون بدن؟
یه تیکه جمله ساده، میشه تمام حال خراب من. یه کلیپ کوتاه، میشه بازگوکننده اون چیزی که ماهها، شاید سالها توی دلم مونده. و من… من برای همون چند ثانیه، برای همون کلمات، هزاربار بغض میکنم.
اشک میریزم برای چیزی که انگار یه تیکه از روحم بوده، که گم شده بوده، و حالا پیداش کردم، اما نه از خودم… از جایی که هیچوقت انتظار نداشتم.
به کجا رسیدم که انگار دیگه خودم کافی نیستم برای درک خودم؟
به کجا رسیدم که همه چیز توی من انقدر درهمریختهست که هر چیز کوچیکی میتونه بند دلمو پاره کنه؟
شاید چون دیگه کلمات خودم برای توضیح این حال خراب کافی نیستن… شاید چون من خودم، توی خودم، گم شدم.
به جایی که یه تیکه از یه کتاب، یه خط از یه دیالوگ، یا یه صحنه ساده از یه فیلم، میشه یه بخشی از من. انگار اون کلمات، اون تصویرها، اون لحظهها چیزی رو از وجود من گرفته و به جای من گفته.
گاهی با خودم فکر میکنم، چطور میتونن انقدر دقیق باشن؟ چطور میتونن چیزی رو که من حتی نمیتونم به زبان بیارم، اینقدر واضح نشون بدن؟
یه تیکه جمله ساده، میشه تمام حال خراب من. یه کلیپ کوتاه، میشه بازگوکننده اون چیزی که ماهها، شاید سالها توی دلم مونده. و من… من برای همون چند ثانیه، برای همون کلمات، هزاربار بغض میکنم.
اشک میریزم برای چیزی که انگار یه تیکه از روحم بوده، که گم شده بوده، و حالا پیداش کردم، اما نه از خودم… از جایی که هیچوقت انتظار نداشتم.
به کجا رسیدم که انگار دیگه خودم کافی نیستم برای درک خودم؟
به کجا رسیدم که همه چیز توی من انقدر درهمریختهست که هر چیز کوچیکی میتونه بند دلمو پاره کنه؟
شاید چون دیگه کلمات خودم برای توضیح این حال خراب کافی نیستن… شاید چون من خودم، توی خودم، گم شدم.