#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دهم
#نویسنده_فَریوش
از حرفهائی که که چیزی سر در نمیآوردم بدم میآمد قبل اینکه ادامه بدهد زود گفتم: میشه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
بعد چند لحظه گفت: خوب، میخواهم که بگویم امشب مادرم میآید به خواستگاری خودت برای من.
سکوت کردم چون واقعاً چیزی به گفتن نداشتم فقط سکوت کردم که دوباره گفت: جواب تو چی است؟!
به سختی لب زدم: بیبین هیچوقتی تصمیم زندگیام دست خودم نبوده و فعلاً هم نیست.
دوباره گفت: قسم به خدا که پدر ات هر چی که بخواهد انجام میدهم ولی فقط و فقط به ازدواج من و تو موافقت کند.
به بیحالی گفتم: نمیفهمم ولی پدرم برایم تصميم هایی خوبی ندارد.
با عجله گفت: بیبین هرچی که بخواهد را قبول میکنم، هر چقدر که پول بخواهد تمامش را قبول میکنم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: بیبینم که چی میشود.
به ساعت روی دیوار دیدم که نزدیکهای آمدن پدرم بود بهترین بهانه بود تا موبایل را قطع کنم به بیحالی گفتم: حالا پدرم میآید بعداً حرف میزنیم خداحافظ.
بعد منتظر جوابی از طرف او نماندم و موبایل را قطع کردم به دیوار رو برو خیره شدم اصلاً ذهنم هنگ کرده بود و اصلاً نمیفهمیدم که چی حس دارم ولی از تَهِ قلبم احساس خوشحالی میکردم چشمهایم را بستم و لبخندی زدم یعنی شهرام مرا دوست داشت؟!
سرم را به طرفین تکان دادم و با خود لب زدم: نخیر این حرفها نیست.
صدائی دَر شد به بیرون رفتم دیدم که پدرم آمده برایش سلامی کردم که مثل هر وقت جوابی نشنیدم رفتم به آشپرخانه و برایش غذا آماده ساختم ذهنم درگیر بود یعنی امشب قرار بود که مادر شهرام بیاید...
نفسی عميقی کشیدم با خودم که رو راست بودم زیادی هیجان داشتم و همچنان ترس، ترس از دست دادن شهرام.
به اتاق رفتم پدرم غذای خود را خورد به آشپزخانه برگشتم داشتم آنجا را تمیز میکردم که صدائی دَر شد ضربان قلبم رفت بالا زود به دهلیز رفتم که پدر از اتاق بیرون آمد و گفت: این وقت شب کیست...؟
شانه بالا انداختم که پدرم رفت بیرون و بعد صدائی خوشآمد گویی پدرم آمد زود برگشتم به آشپزخانه و منتظر آمدن پدرم ماندم بعد چند لحظه پدرم به آشپزخانه آمد طرفش دیدم که گفت: فکر کنم برایت خواستگار آمده چای را آمده بساز و مرا صدا بزن که چای را ببرم برای مهمان ها.
سرم را تکان دادم با عجله شروع کردم به آماده ساختن چای برای شان که یاد مادرم افتادم اگر او بود حالا با دل جمع تمام کارها را میسپردم برای او چقدر دلتنگ او بودم و چقدر جای خالی اش حس میشد و اذیتم میکرد.
پدرم آمد و چای را برای مهمانها بورد روی زمین نشستم یاد مادرم داشت دیوانم میکرد با بُغض با خود لب زدم: مادر با رفتنت با من چیکار کردی ها...؟ یکبار هم درباره مت فکر نکردی که دخترم تنها میماند...؟
نفسی عميقی کشیدم و چشمهایم را محکم بستم و تصویر مادرم را با لبخند زیبا و چشمهایی دریائی اش تصور کردم، من چقدر دلتنگ او چشمها بودم کاش میشد که دوباره او چشمها را میدیدم و کاش میشد دوباره به آغوش مادر خود پناه میبردم.
اشکهایم را پاک کردم و رفتم به اتاق خودم روی زمین دراز کشیدم و به سقف زُل زدم دیگر خودم هم خود را به درستی نمیشناختم اصلاً نمیفهمم که مرا چی شده؟ و کاملاً بیحس بودم صداهای خداحافظی از بیرون آمد اصلاً از جایم بلند نشدم دیگر برایم مهم نبود که چی میشود همهچی را سپرده بودم دست تقدیرم تا بیبینم که باقی عمرم را چگونه نوشته...؟ شایدم مثل این سالهایی که گذشته سیاه است یا هم شاید منم باقی عمرم یکمی طعم خوشبختی را بچشم.
پدرم صدایم زد هیچوقتی یادم نمیآید که پدرم اسم مرا صدا زده باشد یا هم یکبار برایم دخترم گفته باشد همیشه وقت مرا هی یا هم او دختر صدا میزد.
از اتاق خارج شدم و رفتم نزد اش که گفت: پسر شان داکتر است، برای شان یک شرط گذاشتم و قبول نکردند منم جواب رد دادم برشان و گفتم که دیگر نیایند خواستگاری.
سکوت کردم و فقط به چشمهایش میدیدم بعد چند لحظه به سختی گفتم: چی شرطی؟
طرفم دیدو گفت: حالا ها ضرور نیست که بفهمی هر وقت که نفر به دل من پیدا شد بعد از همهچی با خبر میشوی.
بی هیچ حرفی دوباره برگشتم به اتاق خودم اشکهایم یکی یکی میریخت پس خواست پدرم چی بود...؟
چرا داشتم گریه میکردم...؟ بخاطر از دست دادن شهرام داشتم گریه میکردم...
یعنی قلب سرکش ام خیلی وقت عاشق شده بود اما من این را نمیخواستم میخواستم که مینه قبل شوم مینه که داخل دریائی عشق نشده بود برایم سخت بود داشتم غرق میشدم فقط و فقط شهرام میتوانست که مرا نجات بدهد.
نفسی عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم شاید اگر بخوابم ولی خواب هم از من فراری بود دوباره سر جایم نشستم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم قلم خود گرفتم و دوباره شروع به نوشتن از همهچی نوشتم از عشق خود نوشتم از این نوشتم که عاشق شدم عاشق شهرام و بازم از پدرم نوشتم که مانع شد تا به عشق خود برسم تازه داشتم طعم عشق را میچشیدم که شکست
#قسمت_دهم
#نویسنده_فَریوش
از حرفهائی که که چیزی سر در نمیآوردم بدم میآمد قبل اینکه ادامه بدهد زود گفتم: میشه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
بعد چند لحظه گفت: خوب، میخواهم که بگویم امشب مادرم میآید به خواستگاری خودت برای من.
سکوت کردم چون واقعاً چیزی به گفتن نداشتم فقط سکوت کردم که دوباره گفت: جواب تو چی است؟!
به سختی لب زدم: بیبین هیچوقتی تصمیم زندگیام دست خودم نبوده و فعلاً هم نیست.
دوباره گفت: قسم به خدا که پدر ات هر چی که بخواهد انجام میدهم ولی فقط و فقط به ازدواج من و تو موافقت کند.
به بیحالی گفتم: نمیفهمم ولی پدرم برایم تصميم هایی خوبی ندارد.
با عجله گفت: بیبین هرچی که بخواهد را قبول میکنم، هر چقدر که پول بخواهد تمامش را قبول میکنم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: بیبینم که چی میشود.
به ساعت روی دیوار دیدم که نزدیکهای آمدن پدرم بود بهترین بهانه بود تا موبایل را قطع کنم به بیحالی گفتم: حالا پدرم میآید بعداً حرف میزنیم خداحافظ.
بعد منتظر جوابی از طرف او نماندم و موبایل را قطع کردم به دیوار رو برو خیره شدم اصلاً ذهنم هنگ کرده بود و اصلاً نمیفهمیدم که چی حس دارم ولی از تَهِ قلبم احساس خوشحالی میکردم چشمهایم را بستم و لبخندی زدم یعنی شهرام مرا دوست داشت؟!
سرم را به طرفین تکان دادم و با خود لب زدم: نخیر این حرفها نیست.
صدائی دَر شد به بیرون رفتم دیدم که پدرم آمده برایش سلامی کردم که مثل هر وقت جوابی نشنیدم رفتم به آشپرخانه و برایش غذا آماده ساختم ذهنم درگیر بود یعنی امشب قرار بود که مادر شهرام بیاید...
نفسی عميقی کشیدم با خودم که رو راست بودم زیادی هیجان داشتم و همچنان ترس، ترس از دست دادن شهرام.
به اتاق رفتم پدرم غذای خود را خورد به آشپزخانه برگشتم داشتم آنجا را تمیز میکردم که صدائی دَر شد ضربان قلبم رفت بالا زود به دهلیز رفتم که پدر از اتاق بیرون آمد و گفت: این وقت شب کیست...؟
شانه بالا انداختم که پدرم رفت بیرون و بعد صدائی خوشآمد گویی پدرم آمد زود برگشتم به آشپزخانه و منتظر آمدن پدرم ماندم بعد چند لحظه پدرم به آشپزخانه آمد طرفش دیدم که گفت: فکر کنم برایت خواستگار آمده چای را آمده بساز و مرا صدا بزن که چای را ببرم برای مهمان ها.
سرم را تکان دادم با عجله شروع کردم به آماده ساختن چای برای شان که یاد مادرم افتادم اگر او بود حالا با دل جمع تمام کارها را میسپردم برای او چقدر دلتنگ او بودم و چقدر جای خالی اش حس میشد و اذیتم میکرد.
پدرم آمد و چای را برای مهمانها بورد روی زمین نشستم یاد مادرم داشت دیوانم میکرد با بُغض با خود لب زدم: مادر با رفتنت با من چیکار کردی ها...؟ یکبار هم درباره مت فکر نکردی که دخترم تنها میماند...؟
نفسی عميقی کشیدم و چشمهایم را محکم بستم و تصویر مادرم را با لبخند زیبا و چشمهایی دریائی اش تصور کردم، من چقدر دلتنگ او چشمها بودم کاش میشد که دوباره او چشمها را میدیدم و کاش میشد دوباره به آغوش مادر خود پناه میبردم.
اشکهایم را پاک کردم و رفتم به اتاق خودم روی زمین دراز کشیدم و به سقف زُل زدم دیگر خودم هم خود را به درستی نمیشناختم اصلاً نمیفهمم که مرا چی شده؟ و کاملاً بیحس بودم صداهای خداحافظی از بیرون آمد اصلاً از جایم بلند نشدم دیگر برایم مهم نبود که چی میشود همهچی را سپرده بودم دست تقدیرم تا بیبینم که باقی عمرم را چگونه نوشته...؟ شایدم مثل این سالهایی که گذشته سیاه است یا هم شاید منم باقی عمرم یکمی طعم خوشبختی را بچشم.
پدرم صدایم زد هیچوقتی یادم نمیآید که پدرم اسم مرا صدا زده باشد یا هم یکبار برایم دخترم گفته باشد همیشه وقت مرا هی یا هم او دختر صدا میزد.
از اتاق خارج شدم و رفتم نزد اش که گفت: پسر شان داکتر است، برای شان یک شرط گذاشتم و قبول نکردند منم جواب رد دادم برشان و گفتم که دیگر نیایند خواستگاری.
سکوت کردم و فقط به چشمهایش میدیدم بعد چند لحظه به سختی گفتم: چی شرطی؟
طرفم دیدو گفت: حالا ها ضرور نیست که بفهمی هر وقت که نفر به دل من پیدا شد بعد از همهچی با خبر میشوی.
بی هیچ حرفی دوباره برگشتم به اتاق خودم اشکهایم یکی یکی میریخت پس خواست پدرم چی بود...؟
چرا داشتم گریه میکردم...؟ بخاطر از دست دادن شهرام داشتم گریه میکردم...
یعنی قلب سرکش ام خیلی وقت عاشق شده بود اما من این را نمیخواستم میخواستم که مینه قبل شوم مینه که داخل دریائی عشق نشده بود برایم سخت بود داشتم غرق میشدم فقط و فقط شهرام میتوانست که مرا نجات بدهد.
نفسی عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم شاید اگر بخوابم ولی خواب هم از من فراری بود دوباره سر جایم نشستم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم قلم خود گرفتم و دوباره شروع به نوشتن از همهچی نوشتم از عشق خود نوشتم از این نوشتم که عاشق شدم عاشق شهرام و بازم از پدرم نوشتم که مانع شد تا به عشق خود برسم تازه داشتم طعم عشق را میچشیدم که شکست