✍️ عطاءالله مهاجرانی
دبيرستان تعطيل شده بود. سال دوم دبيرستان بودم. با شتاب به مدرسهی طلبگى مسجد حاجمحمد ابراهيم مىرفتم. توى ذهنم درس منطق را مرور میکردم. کتاب "الکبرى فىالمنطق" که البته کتاب کوچکى بود اما پربار و پرنکته. درست سر پيچ کوچهی مدرسه، در خيابان عباسآباد، ميان باغ ملى و سهراه ارامنه، ديدم زن خاچيک با دخترش سونيا از روبهرويم میآيند. شش سالى مىشد که آنها را نديده بودم. سونيا دو سال از من بزرگتر بود. مادرش مثل بيشتر زنهاى ارمنى، روسرىاش را پشت گردن و زير بافهى موهایش گره زده بود. گوشهایش هم با گوشوارههاى فيروزهاى بيرون روسرى سفيدش مانده بود. سونيا روسرى نداشت.
سلام کردم. زن خاچيک پيشانىام را بوسيد. درست مثل همان سالهاى کودکى که به خانهشان مىرفتيم. گفتند خانهشان را آوردهاند اراک، سهراه ارامنه زندگى مىکنند. گرم گفتوگو بوديم که ناگاه تيزى نگاهى دلم را لرزاند. آقاى عامرى معلم منطق، لحظهاى ايستاد و از پشت شيشه عينک ذرهبينىاش نگاهمان کرد و رفت.
به مدرسه مىرفت. با خودم گفتم يعنى ديد که زن خاچيک پيشانىام را بوسيد؟ او که از مادرم هم بزرگتر است. از سوى ديگر با خودم مىگفتم هرچه باشد او ارمنى است و آقاى عامرى که نمىداند ما با هم آشنا هستيم. وقتى به حجره اقاى عامرى رسيدم، بلافاصله پرسيد: آن ها کی بودند؟ گفتم اهل حمريان بودند. از کودکى با خانوادهشان آشنا بودم و با دختر و پسرشان هممدرسهاى.
- ارمنى هستند ديگه؟
- بله ارمنى هستند!
- پس نجسند.
در کلامش آنچنان قهر و اخم موج مىزد که دهانم تلخ شد و رعشهاى از درد توى پيشانىام پيچيد. گفتم: پاکند مثل دسته گل!
- نجسند!
- پاکند!
- تو از کجا مىگويى پاکند؟
- شما از کجا مىفرماييد نجسند؟
- تو بايد بگويى چرا پاکند.
- شما بفرماييد چرا پاک نيستند. اصل بر پاکى است. مگر شما نخواندهايد "کل شيئ طاهر حتى تعلم انه قذر!"/ همهچيز پاک است مگر اينکه به آلودگى آن علم پيدا کنيد.
- تو اين را از کى ياد گرفتى؟
- از حاجآخوند.
- يعنى آخوند دهتان ارامنه را پاک مىداند؟
- بله، من ديدم به خانهى آنها مىرود سر سفرهشان مىنشيند. از همان باديهاى که آنها آب مىخورند آب مىخورد. با همان حولهی آنها دست و صورتش را خشک مىکند. در خانهی آنها نماز مىخواند. وقت نمازش هم زن و مرد ارمنى دستشان را روى قلبشان ميگذارند و چشمانشان پر از اشک مىشود.
باغ انگور حاجآخوند هم دست همين خاچيک بود. او باغ را هرس میکرد، آبيارى مىکرد و مىگفت اين کار برکت زندگى اوست.
- حاجآخوند درس هم خوانده؟
- بله.
- کجا؟
- پنج سال حوزهی آقا ضياءالدين اراک، ده سال اصفهان، ده سال نجف، پنج سال هم قم.
- سي سال درس خوانده، آنوقت آمده آخوند ده شده؟
- از خودش بپرسيد چرا در ده مانده است.
- شايد هم عمر صرف کرده اما خوشذهن نبوده و چيزى ياد نگرفته!
آقاى عامرى بهترين معلم منطق بود، کتاب الکبرى فىالمنطق و حاشيهی ملاعبدالله را از همه بهتر درس مىداد.
به ما گفته بودند که معلمتان را مدح کنيد. تملق در راه علم پسنديده است! اما سينهام تنگ شده بود. چطور مىشد کسى دربارهی حاجآخوند چنين حرفى بزند و ساکت بمانم؟
پرسيدم شما طعام اهل کتاب را پاک نمىدانيد؟ گفت نه. گفتم مگر قرآن مجيد نمىگويد طعام اهل کتاب برای شما حلال است و طعام شما هم براي آنها حلال. يعنی مىتوانيد به خانهی هم برويد و همسفره شويد.
- نه پسرجان، منظور قرآن از طعام گندم است! کتابهای لغت هم همين را مىگويد.
اين بحث بارها پيش حاجآخوند مطرح شده بود. جزييات بحث يادم بود. به آيات ديگرى که از طعام سخن گفته شده بود اشاره کردم. مثل: "و لا يَحُضُّ على طعام المسکين..."
اصلا يک بار حاجآخوند به ما گفت قرآن را دوره کنيم و کلمهی طعام را هرجا بود بشماريم و يادداشت کنيم. او برای ما توضيح داده بود که مراد از طعام همين غذاى معمول خانوادههاست. به آقاى عامرى گفتم موافقيد برويم کتابخانه، لسانالعرب را نگاه کنيم؟ مفردات راغب هم هست و نيز مجمعالبحرين طريحى؟ همهشان مىگويند طعام همان غذاى معمول است. اسمٌ جامع لکل ما يوکل! گفت اينها را هم حاجآخوند يادت داده؟
- بله.
- من تا بهحال هيچکدام اين کتابها را نديدهام. اصلا نمىدانم در کتابخانه هست يا نه! حرف ديگرى دربارهی طهارت اهل کتاب نزد؟
- چرا گفتند خدمتکار امام رضا يک دختر مسیحی بود. برخی اعتراض کردند که آن دختر وضو نمىگيرد و غسل نمىکند. امام رضا فرمود اشکالى ندارد! دستهايش را که مىشويد. تازه حاجآخوند مىگفت مىشود با دختران ارمنى ازدواج کرد. نيازى نيست که آنها از دين خود دست بردارند.
- حرف ديگرى نزد؟
- چرا، مىگفت اسلام دين آسانى است. آخوندها سختش کردند. ايمان را به شريعت تبديل کردند. اين کار آخوندهاى همهى دينهاست. دين ديگر راه زندگى نيست بارى است که بايد بر دوش بکشى. گفت: همين است.
دبيرستان تعطيل شده بود. سال دوم دبيرستان بودم. با شتاب به مدرسهی طلبگى مسجد حاجمحمد ابراهيم مىرفتم. توى ذهنم درس منطق را مرور میکردم. کتاب "الکبرى فىالمنطق" که البته کتاب کوچکى بود اما پربار و پرنکته. درست سر پيچ کوچهی مدرسه، در خيابان عباسآباد، ميان باغ ملى و سهراه ارامنه، ديدم زن خاچيک با دخترش سونيا از روبهرويم میآيند. شش سالى مىشد که آنها را نديده بودم. سونيا دو سال از من بزرگتر بود. مادرش مثل بيشتر زنهاى ارمنى، روسرىاش را پشت گردن و زير بافهى موهایش گره زده بود. گوشهایش هم با گوشوارههاى فيروزهاى بيرون روسرى سفيدش مانده بود. سونيا روسرى نداشت.
سلام کردم. زن خاچيک پيشانىام را بوسيد. درست مثل همان سالهاى کودکى که به خانهشان مىرفتيم. گفتند خانهشان را آوردهاند اراک، سهراه ارامنه زندگى مىکنند. گرم گفتوگو بوديم که ناگاه تيزى نگاهى دلم را لرزاند. آقاى عامرى معلم منطق، لحظهاى ايستاد و از پشت شيشه عينک ذرهبينىاش نگاهمان کرد و رفت.
به مدرسه مىرفت. با خودم گفتم يعنى ديد که زن خاچيک پيشانىام را بوسيد؟ او که از مادرم هم بزرگتر است. از سوى ديگر با خودم مىگفتم هرچه باشد او ارمنى است و آقاى عامرى که نمىداند ما با هم آشنا هستيم. وقتى به حجره اقاى عامرى رسيدم، بلافاصله پرسيد: آن ها کی بودند؟ گفتم اهل حمريان بودند. از کودکى با خانوادهشان آشنا بودم و با دختر و پسرشان هممدرسهاى.
- ارمنى هستند ديگه؟
- بله ارمنى هستند!
- پس نجسند.
در کلامش آنچنان قهر و اخم موج مىزد که دهانم تلخ شد و رعشهاى از درد توى پيشانىام پيچيد. گفتم: پاکند مثل دسته گل!
- نجسند!
- پاکند!
- تو از کجا مىگويى پاکند؟
- شما از کجا مىفرماييد نجسند؟
- تو بايد بگويى چرا پاکند.
- شما بفرماييد چرا پاک نيستند. اصل بر پاکى است. مگر شما نخواندهايد "کل شيئ طاهر حتى تعلم انه قذر!"/ همهچيز پاک است مگر اينکه به آلودگى آن علم پيدا کنيد.
- تو اين را از کى ياد گرفتى؟
- از حاجآخوند.
- يعنى آخوند دهتان ارامنه را پاک مىداند؟
- بله، من ديدم به خانهى آنها مىرود سر سفرهشان مىنشيند. از همان باديهاى که آنها آب مىخورند آب مىخورد. با همان حولهی آنها دست و صورتش را خشک مىکند. در خانهی آنها نماز مىخواند. وقت نمازش هم زن و مرد ارمنى دستشان را روى قلبشان ميگذارند و چشمانشان پر از اشک مىشود.
باغ انگور حاجآخوند هم دست همين خاچيک بود. او باغ را هرس میکرد، آبيارى مىکرد و مىگفت اين کار برکت زندگى اوست.
- حاجآخوند درس هم خوانده؟
- بله.
- کجا؟
- پنج سال حوزهی آقا ضياءالدين اراک، ده سال اصفهان، ده سال نجف، پنج سال هم قم.
- سي سال درس خوانده، آنوقت آمده آخوند ده شده؟
- از خودش بپرسيد چرا در ده مانده است.
- شايد هم عمر صرف کرده اما خوشذهن نبوده و چيزى ياد نگرفته!
آقاى عامرى بهترين معلم منطق بود، کتاب الکبرى فىالمنطق و حاشيهی ملاعبدالله را از همه بهتر درس مىداد.
به ما گفته بودند که معلمتان را مدح کنيد. تملق در راه علم پسنديده است! اما سينهام تنگ شده بود. چطور مىشد کسى دربارهی حاجآخوند چنين حرفى بزند و ساکت بمانم؟
پرسيدم شما طعام اهل کتاب را پاک نمىدانيد؟ گفت نه. گفتم مگر قرآن مجيد نمىگويد طعام اهل کتاب برای شما حلال است و طعام شما هم براي آنها حلال. يعنی مىتوانيد به خانهی هم برويد و همسفره شويد.
- نه پسرجان، منظور قرآن از طعام گندم است! کتابهای لغت هم همين را مىگويد.
اين بحث بارها پيش حاجآخوند مطرح شده بود. جزييات بحث يادم بود. به آيات ديگرى که از طعام سخن گفته شده بود اشاره کردم. مثل: "و لا يَحُضُّ على طعام المسکين..."
اصلا يک بار حاجآخوند به ما گفت قرآن را دوره کنيم و کلمهی طعام را هرجا بود بشماريم و يادداشت کنيم. او برای ما توضيح داده بود که مراد از طعام همين غذاى معمول خانوادههاست. به آقاى عامرى گفتم موافقيد برويم کتابخانه، لسانالعرب را نگاه کنيم؟ مفردات راغب هم هست و نيز مجمعالبحرين طريحى؟ همهشان مىگويند طعام همان غذاى معمول است. اسمٌ جامع لکل ما يوکل! گفت اينها را هم حاجآخوند يادت داده؟
- بله.
- من تا بهحال هيچکدام اين کتابها را نديدهام. اصلا نمىدانم در کتابخانه هست يا نه! حرف ديگرى دربارهی طهارت اهل کتاب نزد؟
- چرا گفتند خدمتکار امام رضا يک دختر مسیحی بود. برخی اعتراض کردند که آن دختر وضو نمىگيرد و غسل نمىکند. امام رضا فرمود اشکالى ندارد! دستهايش را که مىشويد. تازه حاجآخوند مىگفت مىشود با دختران ارمنى ازدواج کرد. نيازى نيست که آنها از دين خود دست بردارند.
- حرف ديگرى نزد؟
- چرا، مىگفت اسلام دين آسانى است. آخوندها سختش کردند. ايمان را به شريعت تبديل کردند. اين کار آخوندهاى همهى دينهاست. دين ديگر راه زندگى نيست بارى است که بايد بر دوش بکشى. گفت: همين است.