#حکایت
پیرمرد زرگری به دکُان همسایه زرگر رفت و گفت:
«ترازویَت را به من بده تا این خُردههای طلا را
وزن کنم.»
همسایهاش که مرد دوراندیشی بود گفت:
«ببخشید من غربال ندارم.»
پیرمرد گفت: «من ترازو میخواهم و تو میگویی
غربال نداری، مگر کر هستی؟»
همسایه گفت: «من کر نیستم، ولی درک کردم که تو
با این دستهای لرزانِ خود، چون خواهی خُردههای
زر را به ترازو بریزی و وزن کنی،
مقداری از آن به زمین خواهی ریخت،
آنوقت برای جمعآوریِ آنها جاروب خواهی خواست
و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی،
آنوقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری،
من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.»
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار
@khurasan20
پیرمرد زرگری به دکُان همسایه زرگر رفت و گفت:
«ترازویَت را به من بده تا این خُردههای طلا را
وزن کنم.»
همسایهاش که مرد دوراندیشی بود گفت:
«ببخشید من غربال ندارم.»
پیرمرد گفت: «من ترازو میخواهم و تو میگویی
غربال نداری، مگر کر هستی؟»
همسایه گفت: «من کر نیستم، ولی درک کردم که تو
با این دستهای لرزانِ خود، چون خواهی خُردههای
زر را به ترازو بریزی و وزن کنی،
مقداری از آن به زمین خواهی ریخت،
آنوقت برای جمعآوریِ آنها جاروب خواهی خواست
و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی،
آنوقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری،
من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.»
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار
@khurasan20