_حکم به اعدامت نمیدم به شرطی که نوه تو عقد من کنی
پیر مرد چشماش برق زد جلوی پاهام زانو زد
_ممنونم اقای قاضی،ممنونم،شما فقط کافیه امر کنید
به دختر بلوچ چشم عسلی ریزه میزه کنار دیوار نگاه کردم که با ترس نگاهمون میکرد
_شب تدارکات عقدو میبینم... نوه تو شیرفهم کن که از این ببعد مال منه ... هرچی من بگم همونه
نگاهمو دوباره به دخترک دوختمو به چشم پیرمرد توجه نکردم
_بیا اینجا کوچولو
با قدم های اهسته جلو اومد... من قاضی مشهور حاظر شده بودم به ازای داشتنش حکم اعدام پدربزرگشو تغییر بدم
دستمو روی صو ت سفیدش کشیدم و لب زدم
_برای شب باید صورتت تمیز شده باشه ... بدنت یه تار موهم نداشته باشه
انگشتمو روی لب های خشکش کشیدم
_با یه رژ قرمز ...
https://t.me/+7W3lw77xCQM4MmNkhttps://t.me/+7W3lw77xCQM4MmNk