🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
#تورودخونه🔞🔞🔞
نگاهی به اطراف انداختم،کسی اونجا نبود.با خیال راحت همه ی لباسهامو درآوردم و کاملا لخت رفتم توی آب.
بی بی زهرا بهم گفته بود برای حمام کردن بجای شستن خودم با سطل آب به پشت باغ برم و از آب برکه استفاده کنم.
آروم آبو روی سر شونه های برهــنه ام میریختم، غرق در افکارم بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...
از ترس نفسم گرفت، خواستم خودم و از بین اون پنجه های نیرومند خلاص کنم که صداش رو زیر گوشم شنیدم: هیس نترس منم!!!
آروم برگشتم، بزرگمهر خان بود.
با خجالت سرمو انداختم پایین، موهای بلندم مثل آبشار سر خورد روی صورتم.
با نوک انگشتش موهام رو پس زد و گفت: از چی خجالت می کشی بچه؟!
با صدای لرزونی جواب دادم: از شما ارباب زاده.
حصار دست هاش رو تنگ کرد و زیر گوشم گفت:من که شوهرتم،ولی اگه کیانمهر یا یکی از نگهبانا میومدن اینجا چی کار میکردی؟
حس کردم خیلی عصبانیه، اما من فقط حرف بی بی رو گوش داده بودم.
_ م..ن.. من به...
اجازه نداد ادامه بدم.. دستشو گذاشت لای پام و با فشار بهم فهموند پامو از هم باز کنم. قلبم تند تند میزد و میدونستم که خیلی عصبانیه...
_چطوره تو آب خشن داشته باشیم صحرا هوم؟؟ اینجوری یادت میمونه لخت و عور نیای تو رودخونه
_نه ارباب ببخشید...
همینجور که با دستش بین پاهای باز شده ام میکشید و با انگشت اون یکی دستش با پشتم بازی میکرد گفت: هیششش...یکم به جلو خم شو میخام از....
https://t.me/joinchat/AAAAAFJKy279SRxnsS9JeA
#سرپایی
#ارباب_دختر15ساله_رو_تورودخونه😐💦💦💦
#زیر18سال_جویین_نشه🔞🔞🔞🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFJKy279SRxnsS9JeA
نویسنده ترکونده با این رمانش😱💦.
#تورودخونه🔞🔞🔞
نگاهی به اطراف انداختم،کسی اونجا نبود.با خیال راحت همه ی لباسهامو درآوردم و کاملا لخت رفتم توی آب.
بی بی زهرا بهم گفته بود برای حمام کردن بجای شستن خودم با سطل آب به پشت باغ برم و از آب برکه استفاده کنم.
آروم آبو روی سر شونه های برهــنه ام میریختم، غرق در افکارم بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...
از ترس نفسم گرفت، خواستم خودم و از بین اون پنجه های نیرومند خلاص کنم که صداش رو زیر گوشم شنیدم: هیس نترس منم!!!
آروم برگشتم، بزرگمهر خان بود.
با خجالت سرمو انداختم پایین، موهای بلندم مثل آبشار سر خورد روی صورتم.
با نوک انگشتش موهام رو پس زد و گفت: از چی خجالت می کشی بچه؟!
با صدای لرزونی جواب دادم: از شما ارباب زاده.
حصار دست هاش رو تنگ کرد و زیر گوشم گفت:من که شوهرتم،ولی اگه کیانمهر یا یکی از نگهبانا میومدن اینجا چی کار میکردی؟
حس کردم خیلی عصبانیه، اما من فقط حرف بی بی رو گوش داده بودم.
_ م..ن.. من به...
اجازه نداد ادامه بدم.. دستشو گذاشت لای پام و با فشار بهم فهموند پامو از هم باز کنم. قلبم تند تند میزد و میدونستم که خیلی عصبانیه...
_چطوره تو آب خشن داشته باشیم صحرا هوم؟؟ اینجوری یادت میمونه لخت و عور نیای تو رودخونه
_نه ارباب ببخشید...
همینجور که با دستش بین پاهای باز شده ام میکشید و با انگشت اون یکی دستش با پشتم بازی میکرد گفت: هیششش...یکم به جلو خم شو میخام از....
https://t.me/joinchat/AAAAAFJKy279SRxnsS9JeA
#سرپایی
#ارباب_دختر15ساله_رو_تورودخونه😐💦💦💦
#زیر18سال_جویین_نشه🔞🔞🔞🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFJKy279SRxnsS9JeA
نویسنده ترکونده با این رمانش😱💦.