#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا
#قسمت_بیست_و_چهارم
از پله ها بالا میرم و کنار کیخسرو می ایستم ،بدنمو به نرده ها تکیه میدم و با ناراحتی میگم:_ چرا بدون هماهنگی با من لینا و خانوادشو دعوت کردی؟ مگه نمیدونی چقدر از خاندان سالار پناه ها بدم میاد؟؟
کیخسرو :_ اگه بخوام یه امپراطوری جدید برپا کنم قطعا یه پادشاه جدیدم لازم دارم ،مگه نه ؟
گیجی رو در نگاهم میبینه و ازم رو برمیگردونه
از بالا به کامران و لینا که در دنج و خلوت ترین جای سالن نشسته اند نگاه میکنه
کیخسرو:_ به اون دختر یه نگاه بنداز ، بهترین گزینه ی روی میزه ، به لطف تو خیلی دیر شناختمش اگه زودتر میفهمیدم که با کامران خیلی صمیمیه شاید هیچوقت به حقیقت پیوستن رویاهام به تاخیر نمیوفتاد ... صریح و رُک بخوام بگم ... خانم صبا زارع تو یه مهره ی سوخته ای ... هفت سال تمام حمایتت کردم و باهات سر و کله زدم حالا هم اگه میخوای تا آخر عمرت تو ناز و نعمت زندگی کنی باید به حرفم گوش بدی و بار و بندیلتو ببندی و بری ، جوری که هیچکس نتونه پیدات کنه ...پاسپورت و بلیطو گذاشتم توی یکی از کشوهای اتاقت ....
نفس کشیدن برام سخت شده
و انتظار نداشتم این حرف ها رو از زبونش بشنوم ، حرفاش بوی تهدید و خیانت میداد ، به منی که هفت سال از عمر و جوونیمو گذاشته بودم حتی نام و نام خانوادگی اصلیمو به فراموشی سپرده بودم و شده بودم صبا زارع ... الان باید برم ؟ هنوز اون مدارکی که قرار بود براش پیدا کنمو پیدا نکردم ... چیشده که نظرش عوض شده؟!
وقتی میبینه با چشمای پر اشکم نگاهش میکنم ، بهم نزدیک میشه و آروم لب میزنه :_ تا کی میخوای ساکت بمونی ؟ آرووم نفس بکش چیزی نشده که ... فقط جای مهره ها باهم عوض شده ...فقط میخوام نقش بازیگر اصلی رو به یکی دیگه بدم ...اما یادت باشه تو هنوزم خواهرمی ...
از اون بالا انگشت اشاره مو به سمت مادر لینا که دور میز با چند زن هم صحبته میگیرم و در حالیکه صدام میلرزه میگم:_ لابد یه ساخت و پاختی با اون جادوگر کردی ،آره؟
دستمو پایین میاره و سرشو نزدیک گوشم میاره جوری که هر کسی از طبقه پایین مارو ببینه فکر میکنه از دلتنگی بغلم کرده
کیخسرو :_ برام عروسک خیمه شب بازی خوبی بودی ...میدونی چرا؟...چون بلندپرواز بودی... زمانی فهمیدم بلند پروازی که روی اون صحنه ی سیرک برای اینکه پول بیشتری بگیری حاضر شدی خودتو از اون بلندی پرت کنی پایین در حالیکه چند روز قبلش مصدوم شده بودی... با خودم گفتم خودشه ! فقط اون میتونه جای خواهرِ مُرده مو بگیره ...اما الان دیگه اون بلند پروازیتو از دست دادی و خیلی محتاطانه عمل میکنی ...
_من شاید بتونم تو رو به جایی برسونم ولی بدون شک لینا نمیتونه ...
کیخسرو :_ فقط کافیه همه بفهمن من از اونو خانواده ش حمایت میکنم اون وقته که باید ببینی چندتا جلال براش صف میکشن هوم؟
پوزخند میزنمو ازش فاصله میگیرم و با تهدید میگم
_ برادرِ من عاقل تر از اون حرفاست که از تازه واردا برای رسیدن به رویاهاش استفاده کنه! پس کاری نمیکنه که حسرت کشیدن بشه جزئی از برازندگیش ...
از تهدیدم رنگش سرخ میشه و از عصبانیت دستاشو مشت میکنه
با خنده ی صدا داری یه قدم بهش نزدیک تر میشم و به دستش اشاره میکنم و میگم :_ چیشد؟ چرا مثل ترسوها مشتاتو بستی؟!
سپس گرد و خاک های فرضی کُتشو میتکونم و مثل خودش سرمو نزدیک گوشش میارم و میگم:_ مهم نیست این بازی رو کی شروع کرده مهم اینه که زمین بازی مال منه ...پس بزار کاری که بهم سپردیو تا آخر انجام بدم و اینقدر با این و اون منو تحریک نکن ...
با اینکه ازش بشدت میترسیدم مخصوصا الان که پتانسیل کشتنمو داره و میتونه بی سرو صدا سرمو تو آب بکنه اما نمیدونم با چه دلگرمی ای این حرفا رو بهش میزنم! فقط میدونم که الان وقت رفتن و بازنشستگی من نیست ... چون نمیخوام لینا سالار پناه بشه جایگزینم
بدون نگاه کردن به کیخسرو پاهای بی حسمو به حرکت در میارم و از کنار کیخسرو رد میشم و به طبقه ی پایین برمیگردم
#قسمت_بیست_و_چهارم
از پله ها بالا میرم و کنار کیخسرو می ایستم ،بدنمو به نرده ها تکیه میدم و با ناراحتی میگم:_ چرا بدون هماهنگی با من لینا و خانوادشو دعوت کردی؟ مگه نمیدونی چقدر از خاندان سالار پناه ها بدم میاد؟؟
کیخسرو :_ اگه بخوام یه امپراطوری جدید برپا کنم قطعا یه پادشاه جدیدم لازم دارم ،مگه نه ؟
گیجی رو در نگاهم میبینه و ازم رو برمیگردونه
از بالا به کامران و لینا که در دنج و خلوت ترین جای سالن نشسته اند نگاه میکنه
کیخسرو:_ به اون دختر یه نگاه بنداز ، بهترین گزینه ی روی میزه ، به لطف تو خیلی دیر شناختمش اگه زودتر میفهمیدم که با کامران خیلی صمیمیه شاید هیچوقت به حقیقت پیوستن رویاهام به تاخیر نمیوفتاد ... صریح و رُک بخوام بگم ... خانم صبا زارع تو یه مهره ی سوخته ای ... هفت سال تمام حمایتت کردم و باهات سر و کله زدم حالا هم اگه میخوای تا آخر عمرت تو ناز و نعمت زندگی کنی باید به حرفم گوش بدی و بار و بندیلتو ببندی و بری ، جوری که هیچکس نتونه پیدات کنه ...پاسپورت و بلیطو گذاشتم توی یکی از کشوهای اتاقت ....
نفس کشیدن برام سخت شده
و انتظار نداشتم این حرف ها رو از زبونش بشنوم ، حرفاش بوی تهدید و خیانت میداد ، به منی که هفت سال از عمر و جوونیمو گذاشته بودم حتی نام و نام خانوادگی اصلیمو به فراموشی سپرده بودم و شده بودم صبا زارع ... الان باید برم ؟ هنوز اون مدارکی که قرار بود براش پیدا کنمو پیدا نکردم ... چیشده که نظرش عوض شده؟!
وقتی میبینه با چشمای پر اشکم نگاهش میکنم ، بهم نزدیک میشه و آروم لب میزنه :_ تا کی میخوای ساکت بمونی ؟ آرووم نفس بکش چیزی نشده که ... فقط جای مهره ها باهم عوض شده ...فقط میخوام نقش بازیگر اصلی رو به یکی دیگه بدم ...اما یادت باشه تو هنوزم خواهرمی ...
از اون بالا انگشت اشاره مو به سمت مادر لینا که دور میز با چند زن هم صحبته میگیرم و در حالیکه صدام میلرزه میگم:_ لابد یه ساخت و پاختی با اون جادوگر کردی ،آره؟
دستمو پایین میاره و سرشو نزدیک گوشم میاره جوری که هر کسی از طبقه پایین مارو ببینه فکر میکنه از دلتنگی بغلم کرده
کیخسرو :_ برام عروسک خیمه شب بازی خوبی بودی ...میدونی چرا؟...چون بلندپرواز بودی... زمانی فهمیدم بلند پروازی که روی اون صحنه ی سیرک برای اینکه پول بیشتری بگیری حاضر شدی خودتو از اون بلندی پرت کنی پایین در حالیکه چند روز قبلش مصدوم شده بودی... با خودم گفتم خودشه ! فقط اون میتونه جای خواهرِ مُرده مو بگیره ...اما الان دیگه اون بلند پروازیتو از دست دادی و خیلی محتاطانه عمل میکنی ...
_من شاید بتونم تو رو به جایی برسونم ولی بدون شک لینا نمیتونه ...
کیخسرو :_ فقط کافیه همه بفهمن من از اونو خانواده ش حمایت میکنم اون وقته که باید ببینی چندتا جلال براش صف میکشن هوم؟
پوزخند میزنمو ازش فاصله میگیرم و با تهدید میگم
_ برادرِ من عاقل تر از اون حرفاست که از تازه واردا برای رسیدن به رویاهاش استفاده کنه! پس کاری نمیکنه که حسرت کشیدن بشه جزئی از برازندگیش ...
از تهدیدم رنگش سرخ میشه و از عصبانیت دستاشو مشت میکنه
با خنده ی صدا داری یه قدم بهش نزدیک تر میشم و به دستش اشاره میکنم و میگم :_ چیشد؟ چرا مثل ترسوها مشتاتو بستی؟!
سپس گرد و خاک های فرضی کُتشو میتکونم و مثل خودش سرمو نزدیک گوشش میارم و میگم:_ مهم نیست این بازی رو کی شروع کرده مهم اینه که زمین بازی مال منه ...پس بزار کاری که بهم سپردیو تا آخر انجام بدم و اینقدر با این و اون منو تحریک نکن ...
با اینکه ازش بشدت میترسیدم مخصوصا الان که پتانسیل کشتنمو داره و میتونه بی سرو صدا سرمو تو آب بکنه اما نمیدونم با چه دلگرمی ای این حرفا رو بهش میزنم! فقط میدونم که الان وقت رفتن و بازنشستگی من نیست ... چون نمیخوام لینا سالار پناه بشه جایگزینم
بدون نگاه کردن به کیخسرو پاهای بی حسمو به حرکت در میارم و از کنار کیخسرو رد میشم و به طبقه ی پایین برمیگردم