#قسمت_بیستم
قهوه ی آخر شبم آماده شده ،توی فنجون میریزم
صندلی رو عقب میکشم و روش میشینم
فنجون رو تا نزدیکی لبام میارم و
به وفاداریی که کامران امروز حرفش رو زده بود فکر میکنم اما جالبیش اونجایی بود که اصلا منتظر جواب نموند !
خیلی وقت پیش به یک نفر دیگه قول وفاداری داده بودم و نمیتونم به رقیب و دشمنش ،کامران هم قول وفاداری بدم
هرچند که کیخسرو به گفته ی بعضی از اطرافیانم آدم پست و دیو صفت باشه ولی من هرچی که تا الان دارم کیخسرو بهم داده و بهش مدیونم ... از طرفی اگر عاقلانه فکر کنم کیخسرو قوی تر و قدرتمند تر بنظر میرسه و شانس بردش تو این بازی بیشتره و من باید طرف قدرت باشم تا صدمه نبینم
برعکس دم و دستگاه و خدمه ای که کیخسرو در خونه ش داشت اینجا هیچکس نیست پس کارای فردامو به کی بسپارم تا انجام بدن ؟
گوشیمو برمیدارم و برای پروانه آدرس جدیدو میفرستم تا فردا بیاد
کامران:_ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
_مگه شبا تو خونه ات حکومت نظامیه؟
میخنده و با شیشه مشروبی که تو دستشه بسمتم میاد و روبروم میشینه
کامران(با لبخند):_ نه ...ولی بهتره که شبا از اتاقت بیرون نیای چون خطرناکه !
کنجکاو نگاهش میکنم و باخودم فکر میکنم منظورش چی میتونه باشه؟!
انگار که چیزی یادش اومده باشه از جاش بلند میشه و به طرف یکی از کابینت های پشت سرم میره
کامران:_ چشماتو ببند و روتو برنگردون ...
اهمیتی به رفتار وکارهاش نمیدم وخودمو با فنجون در دستم سرگرم میکنم و ذهنم به سمت پروانه ای میره که درست بعد از میکاپ عروسیم با عجله رفت و الان که بهش پیام دادم منتظرم گذاشته و جوابمو نداده !!
کامران(با شیطنت):_خب خب... لباستو دربیار..
از فکر بیرون میام و با تعجب به کامرانی که بالای سرم وایستاده نگاه میکنم
_یعنی چی؟!
کامران(با چشمای نیمه باز سرشو جلومیاره):_ بهت که گفتم اینجا شباش خطرناکه!
از جام بلند میشم و با بی حوصلگی میگم :
_میشه دست از آزار دادنم برداری؟
کامران ( یک قدم نزدیکتر میاد ):_ عزیزم...چرا رو حرف من حرف میزنی؟!
قدری در چشمانم خیره میشه و سپس سرشو کج میکنه و نزدیک گردنم میاره نفسای پر حرارتش زخم های سطحیمو میسوزونه و همین نفسای گرم کافیه تا حالم دگرگون بشه !
به حرکات دستش که روی کمرم نشسته ادامه میده تا بدنم از انقباظ در میاد از این فرصت استفاده میکنه و خیلی حرفه ای لباسو از تنم درمیاره، با یک حرکت منو میچرخونه و به سمت میز خم میکنه و چیزی رو بین دو کتفم میچسبونه که بعدش پوستم شروع به جمع شدن میکنه و سوزش خفیفی رو احساس میکنم
بعد از انجام کارش عقب میکشه و به دنبال این حرکتش منم صاف می ایستم و نگاه معنی داری بهش میندازم که چشماش برق پیروزی میزند
به پشتم اشاره میکنم:_ چی زدی به پشتم و چرا اینکارو کردی؟؟
شونه ای بالا میدهد:_ چسب ضد درد...بهت که گفته بودم کارتو بی جواب نمیزارم ...
ناامیدانه پوزخندی میزنم و لباسمو از دستش میگیرم با تاسف از کنارش رد میشم . این مرد بخاطر خیس شدن شلوارش به فکر انتقام میوفته پس وای بحالم میشه اگر زودتر از موعد بفهمه برای چی وارد زندگیش شدم !
قهوه ی آخر شبم آماده شده ،توی فنجون میریزم
صندلی رو عقب میکشم و روش میشینم
فنجون رو تا نزدیکی لبام میارم و
به وفاداریی که کامران امروز حرفش رو زده بود فکر میکنم اما جالبیش اونجایی بود که اصلا منتظر جواب نموند !
خیلی وقت پیش به یک نفر دیگه قول وفاداری داده بودم و نمیتونم به رقیب و دشمنش ،کامران هم قول وفاداری بدم
هرچند که کیخسرو به گفته ی بعضی از اطرافیانم آدم پست و دیو صفت باشه ولی من هرچی که تا الان دارم کیخسرو بهم داده و بهش مدیونم ... از طرفی اگر عاقلانه فکر کنم کیخسرو قوی تر و قدرتمند تر بنظر میرسه و شانس بردش تو این بازی بیشتره و من باید طرف قدرت باشم تا صدمه نبینم
برعکس دم و دستگاه و خدمه ای که کیخسرو در خونه ش داشت اینجا هیچکس نیست پس کارای فردامو به کی بسپارم تا انجام بدن ؟
گوشیمو برمیدارم و برای پروانه آدرس جدیدو میفرستم تا فردا بیاد
کامران:_ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
_مگه شبا تو خونه ات حکومت نظامیه؟
میخنده و با شیشه مشروبی که تو دستشه بسمتم میاد و روبروم میشینه
کامران(با لبخند):_ نه ...ولی بهتره که شبا از اتاقت بیرون نیای چون خطرناکه !
کنجکاو نگاهش میکنم و باخودم فکر میکنم منظورش چی میتونه باشه؟!
انگار که چیزی یادش اومده باشه از جاش بلند میشه و به طرف یکی از کابینت های پشت سرم میره
کامران:_ چشماتو ببند و روتو برنگردون ...
اهمیتی به رفتار وکارهاش نمیدم وخودمو با فنجون در دستم سرگرم میکنم و ذهنم به سمت پروانه ای میره که درست بعد از میکاپ عروسیم با عجله رفت و الان که بهش پیام دادم منتظرم گذاشته و جوابمو نداده !!
کامران(با شیطنت):_خب خب... لباستو دربیار..
از فکر بیرون میام و با تعجب به کامرانی که بالای سرم وایستاده نگاه میکنم
_یعنی چی؟!
کامران(با چشمای نیمه باز سرشو جلومیاره):_ بهت که گفتم اینجا شباش خطرناکه!
از جام بلند میشم و با بی حوصلگی میگم :
_میشه دست از آزار دادنم برداری؟
کامران ( یک قدم نزدیکتر میاد ):_ عزیزم...چرا رو حرف من حرف میزنی؟!
قدری در چشمانم خیره میشه و سپس سرشو کج میکنه و نزدیک گردنم میاره نفسای پر حرارتش زخم های سطحیمو میسوزونه و همین نفسای گرم کافیه تا حالم دگرگون بشه !
به حرکات دستش که روی کمرم نشسته ادامه میده تا بدنم از انقباظ در میاد از این فرصت استفاده میکنه و خیلی حرفه ای لباسو از تنم درمیاره، با یک حرکت منو میچرخونه و به سمت میز خم میکنه و چیزی رو بین دو کتفم میچسبونه که بعدش پوستم شروع به جمع شدن میکنه و سوزش خفیفی رو احساس میکنم
بعد از انجام کارش عقب میکشه و به دنبال این حرکتش منم صاف می ایستم و نگاه معنی داری بهش میندازم که چشماش برق پیروزی میزند
به پشتم اشاره میکنم:_ چی زدی به پشتم و چرا اینکارو کردی؟؟
شونه ای بالا میدهد:_ چسب ضد درد...بهت که گفته بودم کارتو بی جواب نمیزارم ...
ناامیدانه پوزخندی میزنم و لباسمو از دستش میگیرم با تاسف از کنارش رد میشم . این مرد بخاطر خیس شدن شلوارش به فکر انتقام میوفته پس وای بحالم میشه اگر زودتر از موعد بفهمه برای چی وارد زندگیش شدم !