#قسمت_هیجدهم
سعی میکنم گوشیو از دستش بگیرم تا عکس ناگهانی گرفته شده رو پاک کنم اما تلاشم بیفایده ست!
_اون عکسو پاک کن ... خواهش میکنم ...
وقتی صدای با عجز و عذابمو میشنوه لبخندش محو میشه و بدون حرفی عکسو حذف میکنه...
کامران :_ حذفش کردم چون خوب نیوفتاده بودی ... در واقع ،تو واقعیت زیبا تری ...
شاید حرفش درست باشه اما من از اینکه امروز بدون هیچ آرایشی توی شهر پا گذاشتم حس بد و ناراحت کننده ای دارم ... این حس از یه طرف گذشته م رو یادم میاره و از طرف دیگه دوست ندارم وقتی که یه روزی فهمید همه ی اینا یه بازی بیش نبوده چهره ی واقعیمو بیاد بیاره و اون چهره رو توذهنش هزار بار بکشه و منم بعدا بتونم با وجدان دردِ کمتر زندگیمو ادامه بدم
وقتی سر به زیر افتاده و چشمای غمگینمو میبینه دست در جیبش میکنه و رژلب جامد سرخ رنگی رو بیرون میاره
کامران (بالحن شوخ و کمی خجالتی):_ خب... به گمونم این رژلب مامانم بغیر خودش به درد یکی دیگه هم قراره بخوره ...
وقتی میبینه سکوت کردم ، باتردید و آهسته دستش رو جلو میاره و آروم رژلبو بر روی لبانم میکشه
و با دو دستش شال روی سرمو مرتب میکنه و من مات و مبهوت تماشایش میکنم
کامران(وقتی کارش تمام میشه) :_ بنظرم الان خوب شد و اگه از ماشین بزنی بیرون نگاه کسی به سمتت کشیده نمیشه ... در ضمن ... قدر چشمای کمیابت رو بدون...
سپس چشمکی حواله م میکنه
متوجه منظورش میشم چشم هایی که یک رنگ نیستن ! چشم هایی که یکیش قهوه ای تیره و دیگریش یک درجه روشن تره اما فقط با تیز بینی زیاد میشه پی به این موضوع برد ! پروانه که تو این هفت سال هر روز میکاپم میکرد متوجه این موضوع نشد ولی مرد عجیب و غریب تازه وارد زندگیم خیلی زودتر از اونکه فکرشو میکردم متوجه شد!
(با لبخندی که به ندرت بر لبانم ظاهر میشه)_ تو هم قدر چشمای تیزت رو بدون ...
از ماشین پیاده میشیم وقتی به بوستان سرسبز و کوچک میرسیم هردو با دیدن اولین نیمکت روی آن مینشینیم و تمایلی به قدم زدن نداریم
امروز چم شده ؟ چرا روزم یکجور دیگه شروع شده ؟ قلبم با احساس تر میتپه! شاید بخاطر همنشینی با مرد آرام و خوش قلب کنارمه ...!!
کامران(متفکر و با چشمای ریز شده):_ جلال آذین فر چرا قصد کشتنتو داشت؟
_ خودش که میگه عاشقمه ...
کامران(نگاه کوتاهی بهم میکنه):_ خیلیم عاشقته ...
_چجوری فهمیدی؟ مگه چشم بصیرت داری؟
کامران:_ برای اینکه بفهمی طرف کیه و چیه احتیاجی به چشم بصیرت نیست، همون چشم عادی کفایت میکنه بشرطی که بتونی ببینی.... تو چی عاشقش بودی؟
_عشق؟؟! ازش میترسم ... از حسای خطرناک بدم میاد چون آدمو به کشتن میده ، خودت که امروز شاهدش بودی ...
کامران(درحال نگاه کردن به آسمان ابری):_ دو جور آدم نمیتونن با چشم باز همه چیو ببینن اولیش آدم عاشق دومیش آدمی که به یه نفر اعتماد کامل داره ... بخاطر همون بعد اینکه ضربه بخورن یا باید بمیرن یا باید بُکشن چون به پوچی رسیدن ...
این چه حرفاییه که داره بین ما رد و بدل میشه؟ ممکنه عاشق باشه یا شکست بدی از کسی خورده که اینقدر با حس این حرفا رو میزنه؟!
جلال شاید عاشق باشه ولی عاشق من نیست بلکه عاشق ثروت منه
بهتره این موضوع رو هر چه سریعتر به کیخسرو خبر بدم هرچند که کامران تهدیدش کرده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه....
_میگم...میشه یه سر بریم پیش کیخسرو ؟!
کامران (با شوخ طبعی):_ ای بابا ... چه زود دلت واسش تنگ شد...
_یه سری وسایل لازم دارم باید بیارمشون ...
کامران:_ پس بگو زودتر پا گشات کنه تا بتونی بری خونه ش...
_پا گشا؟!!
کامران(متعجب):_ با اینکه اینجا زندگی میکنی ولی هیچی از رسم و رسومات نمیدونی...
(یه زن تنها که هیچ دوستی نداره و با هیچکس در ارتباط نیست بایدم هیچی ندونه !! و اگه چیزی هم بدونه باید خودشو به نفهمی بزنه و سرشو مثل کبک بکنه تو برف...چون به نفعشه...)
سعی میکنم گوشیو از دستش بگیرم تا عکس ناگهانی گرفته شده رو پاک کنم اما تلاشم بیفایده ست!
_اون عکسو پاک کن ... خواهش میکنم ...
وقتی صدای با عجز و عذابمو میشنوه لبخندش محو میشه و بدون حرفی عکسو حذف میکنه...
کامران :_ حذفش کردم چون خوب نیوفتاده بودی ... در واقع ،تو واقعیت زیبا تری ...
شاید حرفش درست باشه اما من از اینکه امروز بدون هیچ آرایشی توی شهر پا گذاشتم حس بد و ناراحت کننده ای دارم ... این حس از یه طرف گذشته م رو یادم میاره و از طرف دیگه دوست ندارم وقتی که یه روزی فهمید همه ی اینا یه بازی بیش نبوده چهره ی واقعیمو بیاد بیاره و اون چهره رو توذهنش هزار بار بکشه و منم بعدا بتونم با وجدان دردِ کمتر زندگیمو ادامه بدم
وقتی سر به زیر افتاده و چشمای غمگینمو میبینه دست در جیبش میکنه و رژلب جامد سرخ رنگی رو بیرون میاره
کامران (بالحن شوخ و کمی خجالتی):_ خب... به گمونم این رژلب مامانم بغیر خودش به درد یکی دیگه هم قراره بخوره ...
وقتی میبینه سکوت کردم ، باتردید و آهسته دستش رو جلو میاره و آروم رژلبو بر روی لبانم میکشه
و با دو دستش شال روی سرمو مرتب میکنه و من مات و مبهوت تماشایش میکنم
کامران(وقتی کارش تمام میشه) :_ بنظرم الان خوب شد و اگه از ماشین بزنی بیرون نگاه کسی به سمتت کشیده نمیشه ... در ضمن ... قدر چشمای کمیابت رو بدون...
سپس چشمکی حواله م میکنه
متوجه منظورش میشم چشم هایی که یک رنگ نیستن ! چشم هایی که یکیش قهوه ای تیره و دیگریش یک درجه روشن تره اما فقط با تیز بینی زیاد میشه پی به این موضوع برد ! پروانه که تو این هفت سال هر روز میکاپم میکرد متوجه این موضوع نشد ولی مرد عجیب و غریب تازه وارد زندگیم خیلی زودتر از اونکه فکرشو میکردم متوجه شد!
(با لبخندی که به ندرت بر لبانم ظاهر میشه)_ تو هم قدر چشمای تیزت رو بدون ...
از ماشین پیاده میشیم وقتی به بوستان سرسبز و کوچک میرسیم هردو با دیدن اولین نیمکت روی آن مینشینیم و تمایلی به قدم زدن نداریم
امروز چم شده ؟ چرا روزم یکجور دیگه شروع شده ؟ قلبم با احساس تر میتپه! شاید بخاطر همنشینی با مرد آرام و خوش قلب کنارمه ...!!
کامران(متفکر و با چشمای ریز شده):_ جلال آذین فر چرا قصد کشتنتو داشت؟
_ خودش که میگه عاشقمه ...
کامران(نگاه کوتاهی بهم میکنه):_ خیلیم عاشقته ...
_چجوری فهمیدی؟ مگه چشم بصیرت داری؟
کامران:_ برای اینکه بفهمی طرف کیه و چیه احتیاجی به چشم بصیرت نیست، همون چشم عادی کفایت میکنه بشرطی که بتونی ببینی.... تو چی عاشقش بودی؟
_عشق؟؟! ازش میترسم ... از حسای خطرناک بدم میاد چون آدمو به کشتن میده ، خودت که امروز شاهدش بودی ...
کامران(درحال نگاه کردن به آسمان ابری):_ دو جور آدم نمیتونن با چشم باز همه چیو ببینن اولیش آدم عاشق دومیش آدمی که به یه نفر اعتماد کامل داره ... بخاطر همون بعد اینکه ضربه بخورن یا باید بمیرن یا باید بُکشن چون به پوچی رسیدن ...
این چه حرفاییه که داره بین ما رد و بدل میشه؟ ممکنه عاشق باشه یا شکست بدی از کسی خورده که اینقدر با حس این حرفا رو میزنه؟!
جلال شاید عاشق باشه ولی عاشق من نیست بلکه عاشق ثروت منه
بهتره این موضوع رو هر چه سریعتر به کیخسرو خبر بدم هرچند که کامران تهدیدش کرده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه....
_میگم...میشه یه سر بریم پیش کیخسرو ؟!
کامران (با شوخ طبعی):_ ای بابا ... چه زود دلت واسش تنگ شد...
_یه سری وسایل لازم دارم باید بیارمشون ...
کامران:_ پس بگو زودتر پا گشات کنه تا بتونی بری خونه ش...
_پا گشا؟!!
کامران(متعجب):_ با اینکه اینجا زندگی میکنی ولی هیچی از رسم و رسومات نمیدونی...
(یه زن تنها که هیچ دوستی نداره و با هیچکس در ارتباط نیست بایدم هیچی ندونه !! و اگه چیزی هم بدونه باید خودشو به نفهمی بزنه و سرشو مثل کبک بکنه تو برف...چون به نفعشه...)