حس کردم. چیزی شبیه یک توده. یک چیزی درست در پایین پستان راستش. نوکش در دهانم خشک شد. دستم را با احتیاط دوباره روی پستانش کشیدم. به وضوح حس می شد. دهانم را عقب بردم. دوباره با دقت دستم را کشیدم. توده ای کمی متورم که زیر دستم می چرخید.
به یاد مادرم افتادم. سرطان پستان… ژنتیک… مرگ… مرگ. چشمانم سیاهی رفت و دنیا تیره و تار شد. به صورتم چنگ زدم. دو دستی بر سرم زدم. سرم را به دیوار کوبیدم. نیم ساعتی با حال مست روزی زمین جلوی خواهر نیمه برهنه ام زار زدم. از گندی که بالا آورده بودم. از کثافتی که هستم. از کثافتی که همیشه بودم بیزار بودم. موکت رنگ و رو رفته زیرم خیس خیس بود. گریان و نالان سوتین خواهرم را درست کردم و تی شرتش را پایین کشیدم. پتوی رویش را کشیدم و تا خود خود صبح بی وقفه گریه کردم. صبح دست و رویم را شستم. خواهرم را با هزار زحمت به خاطر اثر کلروفرم بیدار کردم. صبحانه دادم و تا محل مصاحبه رساندم. بعدش از او خبری نشد. رفت ترمینال و رفت.
اما من ماندم و رازی تاریک و زشت. در کشاکش یک انتخاب مانده بودم. بگویم؟ چطور؟ نگویم؟ چطور؟ نگویم و شاهد مرگ خواهرم باشم؟ چطور بگویم؟ سلام خواهرم. من پستان راستت را چلاندم و تو توده ای درست آن زیر داری. توده ای که دارد تو را می کشد و بچه هایت را، عزیزانت را یتیم می کند. چند روزی گذشت. اما نمیشد نگفت. تلفن را برداشتم.
-میگم دکتر اینا میری؟
-دکتر؟ دکتر برا چی؟
-چکاپ و اینا. میدونی که. مامان خیلی وقته رفته. سرطانش هم ژنتیکی بوده. تو هم سنت کم کم داره بالا میره. راستش معلوم نیست تو هم داشته باشی. چرا یه چکاپ نمیری؟
خواهرم از لحن و کلامم جا خورده بود.
-نگران نباش. من چیزیم نیست.
-میدونم چیزیت نیست. اما یه ماموگرافی مگه چه ایرادی داره؟ یه چکاپه دیگه؟ میخوای بچه هات هم مثل من یتیم و بدبخت بزرگ شن؟
-یتیم چیه؟ چرت و پرت چرا میگی؟ مگه من گذاشتم تو یتیم بزرگ شی؟ یتیم که خود من بودم. بعدش هم تو که میدونی من بعد مامان اصلا نمی تونم دور و بر دکترها برم. خودم مرتب چک می کنم. مشکلی ندارن. زشته این حرفا. تو چیکار به کار من داری؟
-من دارم میگم سرطان سینه ژنتیکی هست. تو الان احتمال ابتلات بالاست. باید بری چکاپ.
بعد از کلی جر و بحث قبول کرد که بره. خوشحال شدم. اما چند روز بعد که زنگ زدم نرفته بود. دوباره باهاش صحبت کردم.
زیر بار نرفت. می گفت میرم. اما نمی رفت. یکی دو روز گذشت. دوباره زنگ زدم. دوباره همان حرفها و آخرش به دعوا کشید که چرا استرس به من وارد می کنی؟ تو چیکار داری؟ برو به زندگیت برس. خجالت نمیکشی از این حرفا میزنی؟ موندی تو تهران و لات شدی. فکر کردی نفهمیدم فهمم خونه ات بوی الکل میداد؟ معلوم نیست چه گهی میخوری…
کوهی از غم روی دلم سنگینی می کرد. چند روز بود دستان بغض گلویم را گرفته بود و فشار میداد. آنقدر محکم که لقمه ای از آن پایین نمی رفت. فشار بر روی قلب کوچک سنگی ام آنقدر بالا بود که حس می کردم دارد متلاشی می شود.
تا بالاخره شب موعود فرا رسید. شبی که وقتی عرق سگی کامل مستم کرد و سرفه از سیگار امانم را برید ناگهان حقیقت به روشنی خودش رو به من نشون داد. متوجه شدم. در یک لحظه باشکوه، به درک ناگهانی از حقیقت ناب زندگیم رسیدم. هدف از کل زندگی نکبت بارم، همین بود که به اینجا برسم. الان بی مادری، بی خواهری، زندگی سگی و همه چیز معنی پیدا می کرد. همه اینها برای همین بود. برای اینکه مرا به نقطه شکستن برسانند. برای اینکه درست در لحظه درست و به موقع بشکنم. پس دیگه تعلل جایز نبود…
فردایش تا عصر به کارم ادامه دادم. آخرین مسافر اسنپم دختر جوانی بود. ازش خواستم پولی نزند و گفتم نذر دارم. تابلوهای نیمه کاره را که در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم، به تابلو کار خسته تحویل دادم و به آلونکم برگشتم. منتظر شدم تا نصف شب شود و خواهرم به خواب رود. می خواستم اس ام اس که براش میفرستم رو صبح ببینه. کمی عرق خوردم تا آروم بشم. آخرش به خواهرم اس ام اس زدم.
«سلام سیمین. راستش اون شب که تهران اومدی من شبش مست شدم. حالم دست خودم نبود. یاد قدیم افتادم که چقدر تو آغوشت آروم میشدم. دوباره سرم رو گذاشتم روی سینه هات. اما کم کم نمیدونم اثر مستی بود یا چی… بهشون دست زدم سیمین. منو ببخش. یه چیزی اون زیر داری سیمین. سمت راستیه. نذار بچه هات یتیم بشن. مواظب خودت باش. مواظب ساناز و رز کوچولو باش. مواظب هرچیزی که شما رو یه خونواده کرده باش. دیگه منو نمیبینی سیمین. خداحافظ. تو برام مادری کردی و خواهری. من میدونم یه کثافت شدم. منو حلال کن. اما تو رو خدا دکتر برو »
اس ام اس رو که فرستادم منتظر شدم تا پیامک تاییدش بیاد. وقتی که اومد، آرامشی عمیق در خودم حس کردم. آرامشی که از بچگی فراموش کرده بودم. آرامشی که از انجام درست ماموریتم، تنها ماموریت زندگیم دا
به یاد مادرم افتادم. سرطان پستان… ژنتیک… مرگ… مرگ. چشمانم سیاهی رفت و دنیا تیره و تار شد. به صورتم چنگ زدم. دو دستی بر سرم زدم. سرم را به دیوار کوبیدم. نیم ساعتی با حال مست روزی زمین جلوی خواهر نیمه برهنه ام زار زدم. از گندی که بالا آورده بودم. از کثافتی که هستم. از کثافتی که همیشه بودم بیزار بودم. موکت رنگ و رو رفته زیرم خیس خیس بود. گریان و نالان سوتین خواهرم را درست کردم و تی شرتش را پایین کشیدم. پتوی رویش را کشیدم و تا خود خود صبح بی وقفه گریه کردم. صبح دست و رویم را شستم. خواهرم را با هزار زحمت به خاطر اثر کلروفرم بیدار کردم. صبحانه دادم و تا محل مصاحبه رساندم. بعدش از او خبری نشد. رفت ترمینال و رفت.
اما من ماندم و رازی تاریک و زشت. در کشاکش یک انتخاب مانده بودم. بگویم؟ چطور؟ نگویم؟ چطور؟ نگویم و شاهد مرگ خواهرم باشم؟ چطور بگویم؟ سلام خواهرم. من پستان راستت را چلاندم و تو توده ای درست آن زیر داری. توده ای که دارد تو را می کشد و بچه هایت را، عزیزانت را یتیم می کند. چند روزی گذشت. اما نمیشد نگفت. تلفن را برداشتم.
-میگم دکتر اینا میری؟
-دکتر؟ دکتر برا چی؟
-چکاپ و اینا. میدونی که. مامان خیلی وقته رفته. سرطانش هم ژنتیکی بوده. تو هم سنت کم کم داره بالا میره. راستش معلوم نیست تو هم داشته باشی. چرا یه چکاپ نمیری؟
خواهرم از لحن و کلامم جا خورده بود.
-نگران نباش. من چیزیم نیست.
-میدونم چیزیت نیست. اما یه ماموگرافی مگه چه ایرادی داره؟ یه چکاپه دیگه؟ میخوای بچه هات هم مثل من یتیم و بدبخت بزرگ شن؟
-یتیم چیه؟ چرت و پرت چرا میگی؟ مگه من گذاشتم تو یتیم بزرگ شی؟ یتیم که خود من بودم. بعدش هم تو که میدونی من بعد مامان اصلا نمی تونم دور و بر دکترها برم. خودم مرتب چک می کنم. مشکلی ندارن. زشته این حرفا. تو چیکار به کار من داری؟
-من دارم میگم سرطان سینه ژنتیکی هست. تو الان احتمال ابتلات بالاست. باید بری چکاپ.
بعد از کلی جر و بحث قبول کرد که بره. خوشحال شدم. اما چند روز بعد که زنگ زدم نرفته بود. دوباره باهاش صحبت کردم.
زیر بار نرفت. می گفت میرم. اما نمی رفت. یکی دو روز گذشت. دوباره زنگ زدم. دوباره همان حرفها و آخرش به دعوا کشید که چرا استرس به من وارد می کنی؟ تو چیکار داری؟ برو به زندگیت برس. خجالت نمیکشی از این حرفا میزنی؟ موندی تو تهران و لات شدی. فکر کردی نفهمیدم فهمم خونه ات بوی الکل میداد؟ معلوم نیست چه گهی میخوری…
کوهی از غم روی دلم سنگینی می کرد. چند روز بود دستان بغض گلویم را گرفته بود و فشار میداد. آنقدر محکم که لقمه ای از آن پایین نمی رفت. فشار بر روی قلب کوچک سنگی ام آنقدر بالا بود که حس می کردم دارد متلاشی می شود.
تا بالاخره شب موعود فرا رسید. شبی که وقتی عرق سگی کامل مستم کرد و سرفه از سیگار امانم را برید ناگهان حقیقت به روشنی خودش رو به من نشون داد. متوجه شدم. در یک لحظه باشکوه، به درک ناگهانی از حقیقت ناب زندگیم رسیدم. هدف از کل زندگی نکبت بارم، همین بود که به اینجا برسم. الان بی مادری، بی خواهری، زندگی سگی و همه چیز معنی پیدا می کرد. همه اینها برای همین بود. برای اینکه مرا به نقطه شکستن برسانند. برای اینکه درست در لحظه درست و به موقع بشکنم. پس دیگه تعلل جایز نبود…
فردایش تا عصر به کارم ادامه دادم. آخرین مسافر اسنپم دختر جوانی بود. ازش خواستم پولی نزند و گفتم نذر دارم. تابلوهای نیمه کاره را که در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم، به تابلو کار خسته تحویل دادم و به آلونکم برگشتم. منتظر شدم تا نصف شب شود و خواهرم به خواب رود. می خواستم اس ام اس که براش میفرستم رو صبح ببینه. کمی عرق خوردم تا آروم بشم. آخرش به خواهرم اس ام اس زدم.
«سلام سیمین. راستش اون شب که تهران اومدی من شبش مست شدم. حالم دست خودم نبود. یاد قدیم افتادم که چقدر تو آغوشت آروم میشدم. دوباره سرم رو گذاشتم روی سینه هات. اما کم کم نمیدونم اثر مستی بود یا چی… بهشون دست زدم سیمین. منو ببخش. یه چیزی اون زیر داری سیمین. سمت راستیه. نذار بچه هات یتیم بشن. مواظب خودت باش. مواظب ساناز و رز کوچولو باش. مواظب هرچیزی که شما رو یه خونواده کرده باش. دیگه منو نمیبینی سیمین. خداحافظ. تو برام مادری کردی و خواهری. من میدونم یه کثافت شدم. منو حلال کن. اما تو رو خدا دکتر برو »
اس ام اس رو که فرستادم منتظر شدم تا پیامک تاییدش بیاد. وقتی که اومد، آرامشی عمیق در خودم حس کردم. آرامشی که از بچگی فراموش کرده بودم. آرامشی که از انجام درست ماموریتم، تنها ماموریت زندگیم دا