نگ خورد، خواهرم حرف متفاوتی زد. حرفی که مستی شب را از سرم پراند. می خواست به تهران بیاید. چرا؟ کاری پیدا کرده بود در یک اداره دولتی. برای مصاحبه و گزینش باید تهران می آمد. لابد تا خوب روح و جسمش را ورانداز کنند. نمی دانم. به دنبال جایی بود تا شب قبل از مصاحبه بماند. گفتم حتماً. به خانه بردارش بیاید. چرا که نه. پس داداش برای چیه؟ عصر زودتر اسنپ را تعطیل کردم و به خانه رفتم. جارو کشیدم. زمین را تی زدم. لامپ سوخته اتاق را عوض کردم. عرق سگی های کثافت را قایم کردم. به خودم رسیدم. ریش هام را زدم تا تار موهای سفیدی که داشتند درمی آمدند دل خواهرم را نلرزانند. موهام را واکس زدم. ماشین را شستم و به اتاقش خوشبو کننده زدم و سراغ خواهرم رفتم. در ترمینال غرب. منتظرش شدم تا رسید. هنوز پرنور بود و خنده رو. سوار ماشینم که شد، عطر اسطوخودوس فضای ماشین را پر کرد و مرا به روزگار گذشته برد. هر لحظه که با او بودم انگار سمباده ای نرم روی سطح سنگی قلبم کشیده می شد. اگر زیاد می ماند شاید قلبم آینه ای می شد. می خواستم بپرسم که چند شب تهران است که خودش زودتر جوابم را داد. گفت مزاحم نمی شود و فقط یک شب تهران است. با خنده گفت که مردک سیبیلوی شکم گنده هنوز کامل موافق کار کردنش نیست. الان هم به زور اجازه داده تا تهران بیاید. فقط برای یک شب. نمی دانم «فقط برای یک شب» را چند بار گفت. اما من تا رسیدن به آلونکم همان را مدام در گوشهایم شنیدم.
وارد خانه شدیم. یکی دو ساعتی گفتیم و خندیدیم. از زندگی و بچه هایش پرسیدم. از زندگی و روزمرگی هایم پرسید. دفتر خاطرات قلبمان را ورق زدیم. صحبت کردیم از روزهای گذشته. از مادری که ندیدیم. از نوری که زود خاموش شد. تا دیر شد. جایش را در اتاق انداختم و لحظاتی بعد صدای نفس های آرام و ممتد ش را شنیدم و فهمیدم خوابیده است. نقاب خنده از صورتم برداشتم و به گوشه تنگ و تاریکم خزیدم. بطری عرق سگی را برداشتم و قوطی سیگار م را. یک ساعتی گذشت. شاید هم بیشتر. فاز گریه و غم داشتم. مثل هر روز. اما این بار شعله ای هم در درونم زبانه می کشید. اول کوچک و دور بود. اما کم کم نزدیک تر آمد و بزرگ و بزرگتر شد و بعد آتشش وجودم را فرا گرفت. عصیانی بی حد و مرز. سراپا فریاد شدم. چرا؟ چرا زندگی نکبت بار من جز رنج و غم نیست؟
یاد آغوش خواهرم افتادم. هر بار که با زانوی زخمی از فوتبال به خانه برمی گشتم مرا لای سینه های خود آرام می کرد. مست از عرق و خسته از زندگی به اتاق خواهرم رفتم. صدای نفس های ممتد و آرامش را می شنیدم. به بالای سرش رفتم و پتو را آرام از رویش کنار زدم. پستان هایش زیر تی شرت تنگش هنوز فریاد آزادی سر می دادند. کمی نگاهشان کردم. این آغوش روزگاری تنها برای من بود. از اتاق بیرون آمدم. حسی در وجودم زبانه می کشید. حسی که نمیشناختم. می خواستم دوباره روی سینه خواهرم بخوابم رو به صدای قلبش گوش دهم. ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. مثل دیوانه ها چند بار رفتم و آمدم… اگر بیدار میشد چه؟
نیم ساعتی نشستم و به آنها خیره شدم. دست آخر سراغ کلروفرم رفتم. کمی روی دستمال ریختم و جلوی بینی خواهرم گرفتم تا آرام تر بخوابد. کمی منتظر ماندم. دهنم خشک شده بود. قلبم هزار تا میزد. قدم هایم لرزان بود. تی شرت خواهرم را گرفتم و کم کم بالا دادم. بالا، بالا و بالاتر. زیر پستان ها گیر کرد. کمی به طرف بیرون و باز بالاتر. تا بالاخره پستان هایش داخل سوتین آبی کم رنگی لرزیدند و بیرون افتادند. چقدر بزرگ بودند. صورتم خیس اشک بود. سرم را لای پستانهایش گذاشتم. همان طور روی خواهرم ماندم. در گرمی و نرمی پستان هایش آرام شدم. یادم آمد که چرا اینجا آرام می شدم. نرم و خوش عطر. زندگی من چقدر می توانست متفاوت باشد اگر مردک سیبیلوی شکم گنده خانه ام را از من نمیگرفت. بله. منشأ تمام دردهایم، تمام بدبختی هایم، همان مردک سیبیلوی شکم گنده بود. بهش فحش دادم. به ذات خرابش. به مادر قهبه اش. اما تنفرم تمامی نداشت. خواهرم را از من گرفتی تا زبان زشتت را روی پستان های نرمش بگذاری و مثل سگ لیس بزنی؟ پستان های خواهرم را از دو طرف فشار دادم… ضربان قلبم بالاتر و بالاتر می رفت تا جایی که حس می کردم قلبم از دهانم بیرون می افتد. دستانم را زیر سوتینش بردم و درشان آوردم. لرزیدند و بیرون افتادند. بعد از این همه سال. آزادشان کردم. نوک قهوه ای شان به نشانه سپاس رو به من چرخیده بودند. نوکشان را به دهان گرفتم و مکیدم. مردک سیبیلوی شکم گنده. حالا چیکار میخوای بکنی پدرسگ مادر به خطا؟ حرامزاده کثافت؟ پستان زنت در دهان من است. محکم نوکشان را می مکیدم. مال من است. اینها مال من است. همه اش مال من است. پستان راست خواهرم را در مشت گرفتم و چلوندم. ورز دادم در حالی که نوک قهوه ای برجسته اش را می مکیدم تا …
تا ناگهان چیزی زیر دستم
وارد خانه شدیم. یکی دو ساعتی گفتیم و خندیدیم. از زندگی و بچه هایش پرسیدم. از زندگی و روزمرگی هایم پرسید. دفتر خاطرات قلبمان را ورق زدیم. صحبت کردیم از روزهای گذشته. از مادری که ندیدیم. از نوری که زود خاموش شد. تا دیر شد. جایش را در اتاق انداختم و لحظاتی بعد صدای نفس های آرام و ممتد ش را شنیدم و فهمیدم خوابیده است. نقاب خنده از صورتم برداشتم و به گوشه تنگ و تاریکم خزیدم. بطری عرق سگی را برداشتم و قوطی سیگار م را. یک ساعتی گذشت. شاید هم بیشتر. فاز گریه و غم داشتم. مثل هر روز. اما این بار شعله ای هم در درونم زبانه می کشید. اول کوچک و دور بود. اما کم کم نزدیک تر آمد و بزرگ و بزرگتر شد و بعد آتشش وجودم را فرا گرفت. عصیانی بی حد و مرز. سراپا فریاد شدم. چرا؟ چرا زندگی نکبت بار من جز رنج و غم نیست؟
یاد آغوش خواهرم افتادم. هر بار که با زانوی زخمی از فوتبال به خانه برمی گشتم مرا لای سینه های خود آرام می کرد. مست از عرق و خسته از زندگی به اتاق خواهرم رفتم. صدای نفس های ممتد و آرامش را می شنیدم. به بالای سرش رفتم و پتو را آرام از رویش کنار زدم. پستان هایش زیر تی شرت تنگش هنوز فریاد آزادی سر می دادند. کمی نگاهشان کردم. این آغوش روزگاری تنها برای من بود. از اتاق بیرون آمدم. حسی در وجودم زبانه می کشید. حسی که نمیشناختم. می خواستم دوباره روی سینه خواهرم بخوابم رو به صدای قلبش گوش دهم. ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. مثل دیوانه ها چند بار رفتم و آمدم… اگر بیدار میشد چه؟
نیم ساعتی نشستم و به آنها خیره شدم. دست آخر سراغ کلروفرم رفتم. کمی روی دستمال ریختم و جلوی بینی خواهرم گرفتم تا آرام تر بخوابد. کمی منتظر ماندم. دهنم خشک شده بود. قلبم هزار تا میزد. قدم هایم لرزان بود. تی شرت خواهرم را گرفتم و کم کم بالا دادم. بالا، بالا و بالاتر. زیر پستان ها گیر کرد. کمی به طرف بیرون و باز بالاتر. تا بالاخره پستان هایش داخل سوتین آبی کم رنگی لرزیدند و بیرون افتادند. چقدر بزرگ بودند. صورتم خیس اشک بود. سرم را لای پستانهایش گذاشتم. همان طور روی خواهرم ماندم. در گرمی و نرمی پستان هایش آرام شدم. یادم آمد که چرا اینجا آرام می شدم. نرم و خوش عطر. زندگی من چقدر می توانست متفاوت باشد اگر مردک سیبیلوی شکم گنده خانه ام را از من نمیگرفت. بله. منشأ تمام دردهایم، تمام بدبختی هایم، همان مردک سیبیلوی شکم گنده بود. بهش فحش دادم. به ذات خرابش. به مادر قهبه اش. اما تنفرم تمامی نداشت. خواهرم را از من گرفتی تا زبان زشتت را روی پستان های نرمش بگذاری و مثل سگ لیس بزنی؟ پستان های خواهرم را از دو طرف فشار دادم… ضربان قلبم بالاتر و بالاتر می رفت تا جایی که حس می کردم قلبم از دهانم بیرون می افتد. دستانم را زیر سوتینش بردم و درشان آوردم. لرزیدند و بیرون افتادند. بعد از این همه سال. آزادشان کردم. نوک قهوه ای شان به نشانه سپاس رو به من چرخیده بودند. نوکشان را به دهان گرفتم و مکیدم. مردک سیبیلوی شکم گنده. حالا چیکار میخوای بکنی پدرسگ مادر به خطا؟ حرامزاده کثافت؟ پستان زنت در دهان من است. محکم نوکشان را می مکیدم. مال من است. اینها مال من است. همه اش مال من است. پستان راست خواهرم را در مشت گرفتم و چلوندم. ورز دادم در حالی که نوک قهوه ای برجسته اش را می مکیدم تا …
تا ناگهان چیزی زیر دستم