…
وقتی هم اوردیش باید با ویلچر میاوردی…سمیرا زد توی پیشونیم گفت خیلی ناکسی…دکتر گفت چی شد…گفتم دکتر بیا خوبی کن…دکتره گفت خانوم خبر آقا دوستتون داره نمیخواد زجر بکشی…خیلی سریع براتون.همه کاری کرد…عکس برداری و همه دارو و بانداژ و غیره. قدرش رو بدون…گفتم کی قدر بدونه…خندید آروم گفت سمیه بدونه که از مردی میندازدت.خلاصه که اجبارا رابطه من و سمیرا اون شب شکل گرفت…و باهم خوب شدیم…رسیدیم خونه در حیاط و بازش کردم و با ماشین رفتم تا دم پله ها…گفتم میتونی بیای پایین…گفت بخدا نمیتونم کمکم کن…گفتم خب چرا قسم میخوری.بدو بیا بغل دایی…خندید گفت خیلی لوسی…گفتم محکم منو بغلم کن از پله ها نیفتیم گفت باشه…موقع بغل کردنش اون سینه های سفت و قشنگش بهم میخورد… دیگه خیلی حال میداد…گفتم کجا ببرمت…گفت توی اتاقم…گفتم ببین باید تا صبح توالت و فلان خودتو نگه داری ها.من نمیتونم تو رو ببرمت توالت…خندید.گفت مهران منو بزار اینجا روی کاناپه…گفتم باشه…گفت مهران بوی قلیونت اونموقع میومد برام یکی چاق میکنی.گفتم چشم…تنقلات هنوز به پا بود چایی سرد سرد بود…سمیه خوابه خواب…کلا چرتی بود وهست…قلیون چاقیدم سمیه توی همون اتاقش مست خواب بود…من و سمیرا قلیون میکشیدیم و شو تصویری ماهواره میدیدیم… گفتم سمیرا اگه کاری داری بگو انجامش بدم…میخوام برم بخوابم.گفت تو رو خدا پیش من باش من بخوابم بعد برو بقران میترسم…اگه دوباره زلزله بیاد با این پام چطوری فرار کنم…گفتم بخدا اگه سمیه بلندبشه…من و تو رو اینجوری ببینه…دودمان مون رو به باد میده…گفت برو یک پتو بیار بنداز زیرم یکی هم برای روی من بیار.گفتم نوکر بابات غلام سیاه بود که اونم مرد…گفت تو رو خدا دیگه بخدا پام درد میکنه…میخام همینجا زیر مبل بخوابم.گفتم باشه آخرین کاره ها دیگه هیچکاری نمیکنم…براش جای خوب و گرم ونرم درست کردم.رفتم به سمیه سر کشیدم…توی خواب بوسیدمش…بخدا خیلی خانومه مهربون و دوست داشتنی…برگشتم…این هنوز قلیون میکشید و پرتقال و انار پوست میکندو میخورد… گفتم خیلی انار میخوری ها.معلومه بدنت انار لازمه…گفت خیلی دوست دارم…گفتم حتما بدنت نیاز داره…گفت خیلی…خندیدم…گفت برای چی خندیدی…گفتم هیچچی…گفت بگو دیگه.گفتم هیچچی میگم بدنت انار لازم داره میگی خیلی…گفت خب مگه حرف بدیه.گفتم نه چرا بد،؟،رفتم توالت برگشتم گفت خیلی حیوونی…عوضی تازه منظورت رو فهمیدم…نفهم خجالت نمیکشی…باخنده گفتم مگه چی گفتم…خندیدگفت پفیوس تو منظورت خاصیت تنگ کنندگی انار بود.خندیدم.گفت مرگ دیگه اینجوری بهم نخند عصبی میشم…با یک پرتغال زد توی شیکمم…من هم پوستش کندم خوردمش…گفتم هرچه از دوست رسد نیکوست…گفت یعنی الان من دوستتم…گفتم از اول هم بودی.تو خودت زندگی رو سخت گرفتی…شوهرت رفت دیگه اصلا فک کن مرده.خوش باش بچسب به زندگی.چرا هم خودتو اذیت میکنی هم اطرافیانت رو…حیف دختری به خوشگلی تو نیست…گفت واقعا من خوشگلم…گفتم نیستی؟چرا لوس میشی.از خوشگلم اونورتری. یعنی نمیدونی من باید بگم…هم خوشگل هم خوشتیپ…مث ببری…گفت چرا ببر.همه میگن.پلنگ تو میگی ببر…گفتم چون ببر خوشحال و خوشتیپه…ولی اخلاقش گوهیه. تو هم همینجوری…گفت خیلی پفیوسی…لاشی به من میگی بداخلاق…تو خودت خوبی…یکبار شده توی این چندماه که با خواهرم ازدواج کردی من مجرد بود.یکبار منو هم باخودتون بیرون ببری یا حتی تعارف کن.خسیس میترسی برام خرج کنی…گفتم نفهم مگه خواهرت میزاره تو رو هم ببریمت. من میخام یک پریزاد ببرم خب دوتا میبرم.مگه بدم میاد…اون نمیزاره…گفتم من بعد تعارفت کردم.ناز نکنی ها بدم میاد.گفت الکی کوچولو ناز کنم.گفتم تو عقده ای هستی…دیوانه مگه من شوهرتم یا دوست پسرتم. گفت خب من تنهام گناه ندارم.گفتم دختر خوب خواهرت گناه نداره…گفت آره راست میگی.گفتم خدا بزرگه اما اخلاقتو خوب کن بخدا شوهر خوب گیرت میاد…الانم بخواب دیگه من هم بخوابم صبح باید برم اداره…رفتم توی اتاق بخوابم…گفت تو رو خدا امشب اون بالا روی کاناپه بخواب من میترسم…گفتم ای وای تو چقدر ناز داری. بخدا ناز نمیکنم میترسم…گفتم باشه بخواب…بلند شدم لامپ رو خاموش کنم.نذاشت گفت میترسم…لامپ روشن گرفتیم خوابیدیم…نزدیک صبح بود آفتاب نبود…ولی روشن بود.من این سر هال پذیرایی خوابیده بودم.درشت اندام هستم خیلی روی کاناپه خسته شدم…بلند شدم آروم برم…همین دوساعت مونده روی تخت بخوابم…وقتی بلند شدم چی دیدم.جل الخالق چی کون سفید و ناز چقدر گنده و قشنگ…خاک تو سر شوهر این که اینو طلاقش داد…خانوم من سبزه و ترکه است خوشگل و ناز ولی این بی پدر سفید گوشتی خوشگل…دامنش رفته بود بالا…با همون پای در رفته و بسته یکجوری خوابیده بود یکوری دامنش جمع شده بود بالا.رونهای ناز و تپلش دیده میشد…شورت ناز و سفید سبز قشنگی پاش بود.کون قشنگش رو پوشونده بود…گوشیم رو در آوردم چندتا عک
وقتی هم اوردیش باید با ویلچر میاوردی…سمیرا زد توی پیشونیم گفت خیلی ناکسی…دکتر گفت چی شد…گفتم دکتر بیا خوبی کن…دکتره گفت خانوم خبر آقا دوستتون داره نمیخواد زجر بکشی…خیلی سریع براتون.همه کاری کرد…عکس برداری و همه دارو و بانداژ و غیره. قدرش رو بدون…گفتم کی قدر بدونه…خندید آروم گفت سمیه بدونه که از مردی میندازدت.خلاصه که اجبارا رابطه من و سمیرا اون شب شکل گرفت…و باهم خوب شدیم…رسیدیم خونه در حیاط و بازش کردم و با ماشین رفتم تا دم پله ها…گفتم میتونی بیای پایین…گفت بخدا نمیتونم کمکم کن…گفتم خب چرا قسم میخوری.بدو بیا بغل دایی…خندید گفت خیلی لوسی…گفتم محکم منو بغلم کن از پله ها نیفتیم گفت باشه…موقع بغل کردنش اون سینه های سفت و قشنگش بهم میخورد… دیگه خیلی حال میداد…گفتم کجا ببرمت…گفت توی اتاقم…گفتم ببین باید تا صبح توالت و فلان خودتو نگه داری ها.من نمیتونم تو رو ببرمت توالت…خندید.گفت مهران منو بزار اینجا روی کاناپه…گفتم باشه…گفت مهران بوی قلیونت اونموقع میومد برام یکی چاق میکنی.گفتم چشم…تنقلات هنوز به پا بود چایی سرد سرد بود…سمیه خوابه خواب…کلا چرتی بود وهست…قلیون چاقیدم سمیه توی همون اتاقش مست خواب بود…من و سمیرا قلیون میکشیدیم و شو تصویری ماهواره میدیدیم… گفتم سمیرا اگه کاری داری بگو انجامش بدم…میخوام برم بخوابم.گفت تو رو خدا پیش من باش من بخوابم بعد برو بقران میترسم…اگه دوباره زلزله بیاد با این پام چطوری فرار کنم…گفتم بخدا اگه سمیه بلندبشه…من و تو رو اینجوری ببینه…دودمان مون رو به باد میده…گفت برو یک پتو بیار بنداز زیرم یکی هم برای روی من بیار.گفتم نوکر بابات غلام سیاه بود که اونم مرد…گفت تو رو خدا دیگه بخدا پام درد میکنه…میخام همینجا زیر مبل بخوابم.گفتم باشه آخرین کاره ها دیگه هیچکاری نمیکنم…براش جای خوب و گرم ونرم درست کردم.رفتم به سمیه سر کشیدم…توی خواب بوسیدمش…بخدا خیلی خانومه مهربون و دوست داشتنی…برگشتم…این هنوز قلیون میکشید و پرتقال و انار پوست میکندو میخورد… گفتم خیلی انار میخوری ها.معلومه بدنت انار لازمه…گفت خیلی دوست دارم…گفتم حتما بدنت نیاز داره…گفت خیلی…خندیدم…گفت برای چی خندیدی…گفتم هیچچی…گفت بگو دیگه.گفتم هیچچی میگم بدنت انار لازم داره میگی خیلی…گفت خب مگه حرف بدیه.گفتم نه چرا بد،؟،رفتم توالت برگشتم گفت خیلی حیوونی…عوضی تازه منظورت رو فهمیدم…نفهم خجالت نمیکشی…باخنده گفتم مگه چی گفتم…خندیدگفت پفیوس تو منظورت خاصیت تنگ کنندگی انار بود.خندیدم.گفت مرگ دیگه اینجوری بهم نخند عصبی میشم…با یک پرتغال زد توی شیکمم…من هم پوستش کندم خوردمش…گفتم هرچه از دوست رسد نیکوست…گفت یعنی الان من دوستتم…گفتم از اول هم بودی.تو خودت زندگی رو سخت گرفتی…شوهرت رفت دیگه اصلا فک کن مرده.خوش باش بچسب به زندگی.چرا هم خودتو اذیت میکنی هم اطرافیانت رو…حیف دختری به خوشگلی تو نیست…گفت واقعا من خوشگلم…گفتم نیستی؟چرا لوس میشی.از خوشگلم اونورتری. یعنی نمیدونی من باید بگم…هم خوشگل هم خوشتیپ…مث ببری…گفت چرا ببر.همه میگن.پلنگ تو میگی ببر…گفتم چون ببر خوشحال و خوشتیپه…ولی اخلاقش گوهیه. تو هم همینجوری…گفت خیلی پفیوسی…لاشی به من میگی بداخلاق…تو خودت خوبی…یکبار شده توی این چندماه که با خواهرم ازدواج کردی من مجرد بود.یکبار منو هم باخودتون بیرون ببری یا حتی تعارف کن.خسیس میترسی برام خرج کنی…گفتم نفهم مگه خواهرت میزاره تو رو هم ببریمت. من میخام یک پریزاد ببرم خب دوتا میبرم.مگه بدم میاد…اون نمیزاره…گفتم من بعد تعارفت کردم.ناز نکنی ها بدم میاد.گفت الکی کوچولو ناز کنم.گفتم تو عقده ای هستی…دیوانه مگه من شوهرتم یا دوست پسرتم. گفت خب من تنهام گناه ندارم.گفتم دختر خوب خواهرت گناه نداره…گفت آره راست میگی.گفتم خدا بزرگه اما اخلاقتو خوب کن بخدا شوهر خوب گیرت میاد…الانم بخواب دیگه من هم بخوابم صبح باید برم اداره…رفتم توی اتاق بخوابم…گفت تو رو خدا امشب اون بالا روی کاناپه بخواب من میترسم…گفتم ای وای تو چقدر ناز داری. بخدا ناز نمیکنم میترسم…گفتم باشه بخواب…بلند شدم لامپ رو خاموش کنم.نذاشت گفت میترسم…لامپ روشن گرفتیم خوابیدیم…نزدیک صبح بود آفتاب نبود…ولی روشن بود.من این سر هال پذیرایی خوابیده بودم.درشت اندام هستم خیلی روی کاناپه خسته شدم…بلند شدم آروم برم…همین دوساعت مونده روی تخت بخوابم…وقتی بلند شدم چی دیدم.جل الخالق چی کون سفید و ناز چقدر گنده و قشنگ…خاک تو سر شوهر این که اینو طلاقش داد…خانوم من سبزه و ترکه است خوشگل و ناز ولی این بی پدر سفید گوشتی خوشگل…دامنش رفته بود بالا…با همون پای در رفته و بسته یکجوری خوابیده بود یکوری دامنش جمع شده بود بالا.رونهای ناز و تپلش دیده میشد…شورت ناز و سفید سبز قشنگی پاش بود.کون قشنگش رو پوشونده بود…گوشیم رو در آوردم چندتا عک