#غربت_زیبا
#پارت_21
#فصل_2
ـ داری ولم میکنی ؟
ـ نه عزیزم.
ـ پس ولم نکن بیا.
ـ ای جان.
دوست داری بیام؟
هیچی نگفتم؛
و اومد سمتم و گفت:
ـ الان ترتیبتو میدم توله سگ
اومد روم
و دوباره شروع کرد مالیدن لا پام
دیگه داشتم ارضا میشدم
که دیگه نمالید رفت لای پام
و خودشو تنظیم کرد و واردم کرد
ـ اههععهه
ـ نفسم آروم آلان مامانت میادا
دستمو گذاشتم جلوی دهانم
و ناله میکردم
داشت داخلم جلو و عقب میکرد
و با دستش هم با سینم ور میرفت
که یهو من ارضا شدم دیگه نا نداشتم
از کص م بیرون آورد
و نگاهم کرد
اره اون نشده بود اما من شدم!
ـ نفسم ؟
ـ بله ؟
ـ میگم ؟
ـ جانم ؟
ـ برام ساک نمیزنی ؟
قیافش خیلی معصوم بود
دوست نداشتم
اما دلم سوخت رفتم از تخت پایین و جلوش زانو زدم و اون هم اومد
و من شروع کردم براش ساک زدن
بعد از مدتی ساک زدن
ارضا شد
اما داخل دهنم
اومدم خالی کنم که
دهنمو گرفت و گفت
ـ بخورش دیگه قورت بده
با سر گفتم که
که گفت
ـ تا نخوری ولت نمیکنم توله
دیگه داشتم خفه میشدم
که قورت دادم
و گفت
ـ آفرین به زن خوشگل خودم
دختر خوبی شدی حالا
دیگه جون نداشتم
دراز کشیدم روی زمین
که ارج اومد بغلم کرد
و گذاشتم روی تخت
و گفت
ـ نفسم من دیگه باید برم
دلم گرفت
داشت می رفت
نشستم و محکم گرفتمش تو بغلم
و گریه کردم
ـ نمیخوام بری
من بدون تو خیلی سختمه........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_21
#فصل_2
ـ داری ولم میکنی ؟
ـ نه عزیزم.
ـ پس ولم نکن بیا.
ـ ای جان.
دوست داری بیام؟
هیچی نگفتم؛
و اومد سمتم و گفت:
ـ الان ترتیبتو میدم توله سگ
اومد روم
و دوباره شروع کرد مالیدن لا پام
دیگه داشتم ارضا میشدم
که دیگه نمالید رفت لای پام
و خودشو تنظیم کرد و واردم کرد
ـ اههععهه
ـ نفسم آروم آلان مامانت میادا
دستمو گذاشتم جلوی دهانم
و ناله میکردم
داشت داخلم جلو و عقب میکرد
و با دستش هم با سینم ور میرفت
که یهو من ارضا شدم دیگه نا نداشتم
از کص م بیرون آورد
و نگاهم کرد
اره اون نشده بود اما من شدم!
ـ نفسم ؟
ـ بله ؟
ـ میگم ؟
ـ جانم ؟
ـ برام ساک نمیزنی ؟
قیافش خیلی معصوم بود
دوست نداشتم
اما دلم سوخت رفتم از تخت پایین و جلوش زانو زدم و اون هم اومد
و من شروع کردم براش ساک زدن
بعد از مدتی ساک زدن
ارضا شد
اما داخل دهنم
اومدم خالی کنم که
دهنمو گرفت و گفت
ـ بخورش دیگه قورت بده
با سر گفتم که
که گفت
ـ تا نخوری ولت نمیکنم توله
دیگه داشتم خفه میشدم
که قورت دادم
و گفت
ـ آفرین به زن خوشگل خودم
دختر خوبی شدی حالا
دیگه جون نداشتم
دراز کشیدم روی زمین
که ارج اومد بغلم کرد
و گذاشتم روی تخت
و گفت
ـ نفسم من دیگه باید برم
دلم گرفت
داشت می رفت
نشستم و محکم گرفتمش تو بغلم
و گریه کردم
ـ نمیخوام بری
من بدون تو خیلی سختمه........
🌑 @Dark_moon_story