#غربت_زیبا
#پارت_13
#فصل_2
روبه من خانم گفت
ـ با شما هستن؟
ـ بله
لطف کنید بیارید
ـ چشم
ارج اومد بغلم وایساد
و گفت
ـ سوتین قرمز سکسیت میکنه
میخوام روز آخری با یه ست خوشگل ببینمت
برگشت سمت لباسا و یه ست دیگه دید
که توری بودی
روبه زن گفت
ـ اون رو هم میخوام
ـ چشم
اون دست رو آورد
و گذاشت روی میز
و رفت تا اون یکی رو هم بیاره
گرفت تو دستشو و گفت
ـ خوبه عالیه
اینو که برمی داریم
اون یکی رو هم آورد
و گفت
ـ بفرمایید قربان
ـ اون خوشم اومده خوشگله
این دو دست رو برمیداریم
کاراش رو داد به اون زن و گفت
ـ بفرمایید
۲۴۲۴
خداروشکر اون زن فروشنده
ایرانی بود
از مغازه بیرون رفتیم
و بهش دوباره توپیدم
ـ بیشعور مگه نگفتم بیرون بمون
ـ نمیخوام خوب
ـ مامانم کوش
ـ خسته بود گفت میره تو اون کافی شاپ بشینه تا ما بیایم
ـ باشه بریم
رفتیم داخل کافه شاپ
و من یه کیک شکلاتی
ارج هم یه قهوه
مامان هم یه کیک هویجی
و آوردن برامون
گفتم
ـ کلا دو تا مغازه دیدیم
مامان گفت
ـ حرف نزن بچه
ـ مامانننن
ـ کوفتتتتت
دیگه هیچی نگفتم و شروع کردم خوردن
واقعا خوشمزه بود
کمی از کیکم مونده بود
که خیلی تشنه شدم
نگاهی به قهوه ی ارج کردم
چشمک میزد قشنگ
بخورم یا نه
دلمو زدم به دریا و
قهوه شو ازش گرفتم و خوردم
و گفت
ـ نفس
نفس
ـ جانم
ـ فک کنم برا من بودا
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_13
#فصل_2
روبه من خانم گفت
ـ با شما هستن؟
ـ بله
لطف کنید بیارید
ـ چشم
ارج اومد بغلم وایساد
و گفت
ـ سوتین قرمز سکسیت میکنه
میخوام روز آخری با یه ست خوشگل ببینمت
برگشت سمت لباسا و یه ست دیگه دید
که توری بودی
روبه زن گفت
ـ اون رو هم میخوام
ـ چشم
اون دست رو آورد
و گذاشت روی میز
و رفت تا اون یکی رو هم بیاره
گرفت تو دستشو و گفت
ـ خوبه عالیه
اینو که برمی داریم
اون یکی رو هم آورد
و گفت
ـ بفرمایید قربان
ـ اون خوشم اومده خوشگله
این دو دست رو برمیداریم
کاراش رو داد به اون زن و گفت
ـ بفرمایید
۲۴۲۴
خداروشکر اون زن فروشنده
ایرانی بود
از مغازه بیرون رفتیم
و بهش دوباره توپیدم
ـ بیشعور مگه نگفتم بیرون بمون
ـ نمیخوام خوب
ـ مامانم کوش
ـ خسته بود گفت میره تو اون کافی شاپ بشینه تا ما بیایم
ـ باشه بریم
رفتیم داخل کافه شاپ
و من یه کیک شکلاتی
ارج هم یه قهوه
مامان هم یه کیک هویجی
و آوردن برامون
گفتم
ـ کلا دو تا مغازه دیدیم
مامان گفت
ـ حرف نزن بچه
ـ مامانننن
ـ کوفتتتتت
دیگه هیچی نگفتم و شروع کردم خوردن
واقعا خوشمزه بود
کمی از کیکم مونده بود
که خیلی تشنه شدم
نگاهی به قهوه ی ارج کردم
چشمک میزد قشنگ
بخورم یا نه
دلمو زدم به دریا و
قهوه شو ازش گرفتم و خوردم
و گفت
ـ نفس
نفس
ـ جانم
ـ فک کنم برا من بودا
🌑 @Dark_moon_story