#تلخی_شیرین
#پارت_81
#مست_سنگدل
یکی از محافظا رو صدا کردم و بهش گفتم بره کارای ترخیص رو انجام بده! بعد به پریسا گفتم:
» پاشو آماده شو بریم!
+ باش
کمکش کردم بلند بشه و مانتو و کفشش رو بپوشه که بریم!
وقتی آماده شد یکی دیگه از محافظا رو صدا کردم گفتم :
» به بچه ها بگو ماشین رو بیارن جلوی در بیمارستان و آماده شید میریم
× بله خانم
دست پریسا رو گرفتم و گفتم:
» بیا بریم
و با هم راه افتادم وقتی از در بیرون رفتیم دیدم حدودا ۱۰ نفر آدم جلومونه و ۱۰ نفر هم پشت سرمون دارن حرکت میکنن که پریسا گفت:
+ داداش معلومه خیلی نگرانه
» چطور ؟
+ تا حالا نشده توو این هفت ماه این همه محافظ برامون بزاره
» خب تو خواهرشی معلومه برای محافظت ازت تلاش میکنه
+ تا حالا شک نکردی یه ماشین تعقیبت میکنه ؟
» خب اونا آدمای سورنا بودن
+ اشتباه میکنی
» تو از کجا میدونی ؟
+ یه شب وقتی داشت با علی حرف میزد شنیدم. اون شب میخواستم خفش کنم که هنوزم نگرانته ولی خب از طرفی هم بهش حق میدادم
یه لبخند مسخره ای اومده بود گوشه صورتم لونه کرده بود و هر چقدر سعی میکردم اون رو از بین ببرم ولی نمیشد
که این لبخند از چشم پریسا دور نموند و با پرویی تیکه وار بهم گفت:
+ منم میفهمیدم سورنا هنوز دوسم داره خر ذوق میشدم
با لحن مهربانانه ای گفتم:
» سورنا هم هنوز تو رو دوست داره!
دیگه رسیده بودیم به در بیمارستان و سوار ماشین شدیم
وقتی نشستیم پریسا با لحن عصبی گفت:
+ برای همینه هفت ماهه حتی بهم زنگ نمیزنه ؟
» چون میدونست ناراحتی و علاقه ای نداری با بچه های داییت حرف بزن زنگ نزد!
البته کارش درست نبود ولی خب اونم عزا دار بود به اونم حق میدادم
+ صد در صد
دیگه چیزی نگفتم ترجیح دادم سکوت کنم! بعد از نیم ساعت پریسا پرسید:
+ کجا میریم ؟
» داداشت گفت میریم خونه امن
+ خودش کجاست ؟
» گفت اومد خودش بهت توضیح میده
+ پس تو میتونی و نمیخوای بگی!
» نمیدونم کجا رفته ولی میدونم چرا رفته
+ و اونوقت چرا ؟ بزار حدس بزنم گفته نگی ؟
» خودش بگه بهتره.
و سکوت کردیم تا رسیدن به خونه امن
سکوتی که باعث عذاب هر دو مون میشد.......
#پارت_81
#مست_سنگدل
یکی از محافظا رو صدا کردم و بهش گفتم بره کارای ترخیص رو انجام بده! بعد به پریسا گفتم:
» پاشو آماده شو بریم!
+ باش
کمکش کردم بلند بشه و مانتو و کفشش رو بپوشه که بریم!
وقتی آماده شد یکی دیگه از محافظا رو صدا کردم گفتم :
» به بچه ها بگو ماشین رو بیارن جلوی در بیمارستان و آماده شید میریم
× بله خانم
دست پریسا رو گرفتم و گفتم:
» بیا بریم
و با هم راه افتادم وقتی از در بیرون رفتیم دیدم حدودا ۱۰ نفر آدم جلومونه و ۱۰ نفر هم پشت سرمون دارن حرکت میکنن که پریسا گفت:
+ داداش معلومه خیلی نگرانه
» چطور ؟
+ تا حالا نشده توو این هفت ماه این همه محافظ برامون بزاره
» خب تو خواهرشی معلومه برای محافظت ازت تلاش میکنه
+ تا حالا شک نکردی یه ماشین تعقیبت میکنه ؟
» خب اونا آدمای سورنا بودن
+ اشتباه میکنی
» تو از کجا میدونی ؟
+ یه شب وقتی داشت با علی حرف میزد شنیدم. اون شب میخواستم خفش کنم که هنوزم نگرانته ولی خب از طرفی هم بهش حق میدادم
یه لبخند مسخره ای اومده بود گوشه صورتم لونه کرده بود و هر چقدر سعی میکردم اون رو از بین ببرم ولی نمیشد
که این لبخند از چشم پریسا دور نموند و با پرویی تیکه وار بهم گفت:
+ منم میفهمیدم سورنا هنوز دوسم داره خر ذوق میشدم
با لحن مهربانانه ای گفتم:
» سورنا هم هنوز تو رو دوست داره!
دیگه رسیده بودیم به در بیمارستان و سوار ماشین شدیم
وقتی نشستیم پریسا با لحن عصبی گفت:
+ برای همینه هفت ماهه حتی بهم زنگ نمیزنه ؟
» چون میدونست ناراحتی و علاقه ای نداری با بچه های داییت حرف بزن زنگ نزد!
البته کارش درست نبود ولی خب اونم عزا دار بود به اونم حق میدادم
+ صد در صد
دیگه چیزی نگفتم ترجیح دادم سکوت کنم! بعد از نیم ساعت پریسا پرسید:
+ کجا میریم ؟
» داداشت گفت میریم خونه امن
+ خودش کجاست ؟
» گفت اومد خودش بهت توضیح میده
+ پس تو میتونی و نمیخوای بگی!
» نمیدونم کجا رفته ولی میدونم چرا رفته
+ و اونوقت چرا ؟ بزار حدس بزنم گفته نگی ؟
» خودش بگه بهتره.
و سکوت کردیم تا رسیدن به خونه امن
سکوتی که باعث عذاب هر دو مون میشد.......
🌑 @Dark_moon_story