Dark moon 🌑


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Erotika


🌑 امیدوارم از خوندن رمان ها لذت ببرین 🙏🏻🌑
دوستان لطفا نظرات و انتقادات و سوالات در مورد رمان ها و کانال رو در بات @mohammad_ap_69_bot
بگید.
📜 ادمین فروش: @Dark_moon_story_sp
Привет @durov,🇷🇺 @Telegram
Этот канал не нарушает закон.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
Erotika
Statistika
Postlar filtri


دوستانی که فردا و پسفردا کنکور دارین امیدوارم موفق باشین مطمعنم شما تلاشتونو کردین و نتیجه تلاشتونو میبینین زیاد به خودتون سخت نگیرین
به هر چی بهش بخواین خواهید رسید
موفق باشین🤍


دخترای گل کانال روزتون مبارکه همیشه شاد و سلامت باشید


لطفا این ویس رو با دقت گوش کنید ❤️🤍


ناشناس: @mohammad_ap_69_bot
پیوی : @mohammad_ap_69










#تلخی_شیرین
#پارت_86
#مست_سنگدل

_ خب خب آقای گابریل بوت اون چشمات رو باز کن و قشنگ به جنازه پسرت نگاه کن
گابریل معلوم بود که نمی‌فهمه دیگه اطرافش چه خبره و نمیتونست چشماش رو باز کنه
محمد که اوضاع رو دید یکی از بچه ها رو صدا کرد:
_ پسر برو یه سطل آب یخ بیار
بعد برگشت سمت ما و گفت:
_ علی و احمد بیاین این عوضی رو نگه دارین پایه اینجا نداریم
اون دو تا چشمی زیر لب گفتن و رفتن سمت گابریل و بلندش کردن
برگشتم به صورت محمد دقت کردم دیگه نمیتونستم چیزی توو چشماش ببینم نه خشمی نه چیزی فقط سیاهی سیاهچاله چشماش بود و همین باعث میشد بدجور ازش بترسم تاحالا انقد ترسناک ندیده بودمش!
یهو محمد با لحنی سرد و آرومی که زهره هر کس رو میترکوند گفت:
_ خب جناب سورنا اگه آنالیز کردنتون تموم شد بیا اینجا و جنازه پسر این بی شرف رو تیکه تیکه کن جلوی چشمش!!!
وقتی اینو شنیدم شوکه شدم محمد خیلی می‌تونست بیرحم‌ و خطرناک باشه!
تا حالا این روی محمد رو ندیده بودم پس دلیل اینکه همه توو‌ ایران ازش میترسیدن همین بود.
× حله
تا از روی کاناپه بلند شدم و رفتم سمت جنازه پسر گابریل بچه ها سطل آب رو آوردن و دادنش به محمد!
اون رو ریخت روی صورت گابریل!! یهو گابریل کامل هوشیار شد و سعی کرد از دست علی و احمد در بیاد که محمد با مشت کوبید به سینه گابریل که فکر کنم چند لحظه نفس رفت
_ خب گابی جون از اونجایی که به خونه من حمله کردی و باعث مرگ پدرم و مادرم و عموم و داییم شدی
منم اومدم خونه و کل خانواده ات رو جلوی چشمت کشتم!
حالا بنال ببینم چرا به خونه من حمله کردی ؟
محمد به من اشاره کرد که کارت رو شروع کن و من هم مشغول تیکه تیکه کردن جنازه پسرش شدم و از انگشتاش شروع کرد و بند به بند می‌بردیم و پرت میکردم جلوی گابریل!
که یهو به روسی داد:
× Что вы делаете с телом моего сына, ублюдки? ( با جنازه پسرم چیکار میکنی حرومزاده ؟ )
یهو محمد به روسی گفت:
_ Мы разрезаем еду для нашей собаки на кусочки!(غذای سگمان را تکه تکه میکنیم !)
نمی‌دونستم روسی هم بلده...........

پایان فصل دوم
این رمان ادامه دارد.......

🌑 @Dark_moon_story


#تلخی_شیرین
#پارت_85
#مست_سنگدل

___
*سورنا
روی علف های پست خونه دراز کشیده بودیم و منتظر علامت محمد بودم که حمله کنیم به داخل عمارت قاتل پدرم
چقدر این لحظه عجیب بود همه میدونستن اومدیم اینجا چیکار ، برای خودمون هم اولین بار نبود ولی حس عجیبی داشت انگار اگه این کار تموم میشد هیچیز اونجوری که قبلا بود نمیشد
عمه و شوهر عمه و عمو کریم و بابام مرده بودن توو یه شب همه بزرگای خانواده مرده بودن و محمد شده بود رئیس خانواده که این جایگاه حقش بود من هرگز نمی‌تونستم جاش باشم
ولی بعد از ۷ ماه هنوزم جای خالی پدرامون تووی کار و زندگی حس میشد و انگار قرار نبود این جای خالی هیچ جوره پر بشه
بعد از اون اتفاقی که مسببش تا چند دقیقه دیگه داخل این عمارت میمرد خواهرم و پریسا کامل عوض شدن
همه از هم دور شدیم و تنها کاری که ازم بر میومد امیدوار بودن برای درست شدن همه چی بود ولی آیا درست میشد ؟ نمی‌دونم !
همینطور تووی افکارم بودم که یکی از بچه ها تکونم داد و گفت:
× قربان صدای شلیک گلوله میاد و محافظای خونه هم دارن میرن سمت جلوی عمارت!
سریع به داخل خونه و اطرافش یه نگاه انداختم حرفاش درست بود حالا وقتش بود بریم داخل خونه
× بی سیم بده
× بفرمایید.
سریع به احمد و علی بیسیم زدم:
× بریم داخل!
همه بلند شدیم و سریع دویدیم حرکت کردیم داخل عمارت بزرگ بوت.......

(نیم ساعت بعد)

رفتم کنار احمد و علی روی کاناپه نشستم و به جنازه های وسط خونه نگاه میکردم
یکی از بچه ها جنازه پسر گابریل رو آورد و گذاشت پیش جنازه افراد و بقیه آقایون خانواده که یهو محمد موهای یکی رو داخل دستش گرفته بود اون رو داشت میکشید اومد و اون طرف رو انداخت روی جنازه پسر گابریل
گابریل بود ؟ نمی‌دونم نمیشد فهمید کیه هر کی بود معلوم بود محمد کل حرص و اعصبانیتش رو سر اون خالی کرده! احتمالا مرده بود!
علی گوشش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
× محمد رو ببین
برگشتم به صورتش اش نگاه کردم از چشماش خشم و اعصبانیت می‌بارید اولین بار بود اون رو اینجوری می‌دیدم
بعد یهو علی گفت:
× خشم رو دیدی ؟
× آره
× گابریل هنوز نمرده فعلا میخواد با دیدن جنازه پسرش عذابش بده، بعد کاری می‌کنه آرزوی مرگ کنه
× شکنجه اش می‌کنه ؟
× یه چیز فراتر از شکنجه است، معمولا کم‌ پیش میاد خودش اینکارا رو کنه ولی وقتی بخواد انجام بده کارش دیدن داره......

🌑 @Dark_moon_story


#تلخی_شیرین
#پارت_84
#مست_سنگدل

هنوزم می‌تونست توو چشمای سارا نگاه کنه ؟
می‌تونست محمد ۲ سال پیش باشه ؟
می‌تونست محمدی باشه که سارا عاشقش بود ؟
ولی خب انگار فقط محمد نبود که توو فکر بود بقیه هم توو همین فکر بودن
میتونستن همون کسی بشن که قبل از مرگ پدراشون بودن ؟
علی یهو آروم گفت:
× بنظرتون میتونیم به آدمایی که قبل مرگ والینمون بودیم تبدیل بشیم ؟
احمد در جواب برادرش گفت:
× به اون آدم دیگه نمیتونیم تبدیل بشیم و باید اینو قبول کنیم.
زندگی یعنی سختی ها و مشکلات و بلاهایی که بهت آموخته میشن رو تجربه کنی و بشی یه ورژن بهتر از خودت
حداقل می‌دونم بعد از اینجا میرم خواستگاری پرنیا چون نمی‌خوام آرزوی کنارش زندگی کردن برام حسرت بشه
ما مافیا اسلحه هستیم امروز نمی‌ریم فردا میمیرم باید از زندگیمون لذت ببریم حالا هر اتفاقی هم بیوفته به شما هم همین توصیه رو میکنم
محمد برای اینکه جو رو عوض کنه با لحن توام با شوخی گفت:
_ پس رسیدیم تهران خواستگاری باید بریم
بعد همه زدن زیر خنده!
که یهو ون از حرکت ایستاد و راننده گفت :
× رسیدیم قربان و در باز شد و همه پیاده شدن!!
محمد با لحنی سرد و جدی به همه افرادی که پیاده شدن گفت جمع شید!
و بعد از جمع شدن همه آماده به سخنرانی حماسی باید میشد ولی آیا محمد میتونست ؟ و این سوال ذهنش رو درگیر کرده بود که حرف علی که گفته بود خودت باش توو ذهنش مرور شد و شروع کرد به حرف زدن:
_ خب همه آماده باشید الان ما به داخل عمارتی که جلوتره حمله میکنیم و همه رو میکشیم و بیرون میایم.
از اونجایی که ممکنه همه بمیریم خیلی خوشحالم که کنار شما دارم میرم تا کسی رو که به زنا هم رحم نکرد و با نامردی پدرم رو کشت، بکشم و انتقام بگیرم ممنونم که اینجایید
خب ۴ گروه میشیم
۱۰ نفر با علی و ۱۰ نفر هم با احمد از اطراف وارد میشید
۱۰ نفر هم سورنا می‌رید پشت ساختمونا و از پشت وارد میشید
بقیه هم با من از جلو
همه رو بکشید!!! یک نفر هم زنده نمی‌مونه.
بعد ساکت شدن محمد علی و احمد و سورنا با توجه به حرف محمد راه افتادن و رفتن جاهایی که باید میرفتن

(نیم ساعت بعد)

بیسیم به صدا در اومد که محمد دستش گرفت و گفت:
_ خب ؟
علی گفت:
× ما مستقر شدیم
بعد از اون احمد و علی هم گفتن مستقر شدن که محمد گفت:
_ هر وقت صدای شلیک شنیدین حمله کنید
بعد بیسیم رو پرت کرد و گفت:
_ خب بچه ها بریم که نشون بدیم ما کی هستیم
با ماشینا در رو می‌شکنید می‌رید داخل بعد ون ها رو به عنوان سنگر پارک میکنید
راننده ها هم میشید هر وقت جلو پاک سازی شد پیاده میشید!
بریم!!!!

🌑 @Dark_moon_story


#تلخی_شیرین
#پارت_83
#مست_سنگدل

سارا ایندفعه با لحن شاد و توام با شوخی گفت:
» اگر بازجویی و سوالاتتون تموم شد بشینیم که بیشتر آشنا بشیم.
و با دستاش به سمت مبلمان و کاناپه ها اشاره کرد که اول از همه پریسا و به تبعیت از اون نیوشا و پرنیا به سمت کاناپه ها حرکت کردن و بعد کل خانواده ها و در آخر هم خود سارا
اما قبل رفتن سارا یکی از نگهبان ها رو صدا کرد که بعد از اومدنش به داخل خونه خطاب بهش گفت:
» بفهم موقع آوردن خانواده کریمی چطور باهاشون رفتار شده و بهم اطلاع بده
× چشم خانم
بعد به سمت خانواده ها حرکت کرد و کنارشون نشست و با اون تا مشغول حرف زدن شد
ولی حین اینکه اون ها داشتن حرف می‌زدند محمد و بقیه در شهر سن پترزبورگ در کشوری غریب داشتند به سمت عمارت بوت با تمام افرادشون میرفتند
همشون میدونستن احتمال اینکه بمیرن اونجا بیشتر از کشتن همه است ولی باز به راهشون داشتن ادامه میدادن!
درون ونی که محمد و سورنا و علی و احمد بودن جوی سنگین و سکوتی سخت حاکم شده بود ولی همه آماده هر نوع احتمالی بودن
محمد بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
_ همه آماده اید ؟
همه باهم خطاب به محمد گفتن:
× بله فرمانده
_ به من نگید فرمانده من هرگز نمیتونم مثل بابام باشم
علی با لحن آروم‌ کننده ای و جدی گفت:
× محمد چه بخوای چه نخوای الان تو رییس میز و فرماندهی پس باید قبول کنی، نمیگیم‌ پدرت باش میگیم خودت باش!
_ اما این میز برای من نیست
× الان دیگه این میز، میز توئه!
محمد با لحن سرد، جدی و ترسناکی گفت:
_ خیل خب! پس بریم نشون بدیم عبرت حمله کردن به خانواده مون چیه!
همه باهم گفتن:
× چشم فرمانده!
این دفعه محمد خطاب به سورنا گفت:
_ همه افراد آماده آن ؟
× همه ۵۰ نفر آماده و تجهیز شدن
_ احمد سلاحا تست کردی ؟
× همه آماده نبردن
_ خب علی نقشه و نحوه ورود رو به همه گفتی ؟
× آره گفتم ولی قبل از حمله خودت مرور کن دوباره
_ باش کی میرسیم ؟
× 20 دقیقه دیگه
_ به بچه ها بگید آماده شن!
همه سرشون رو تکون دادن و محمد در افکار خودش فرو رفت افکاری که در هر فرصتی ذهنش رو درگیر میکرد
اکثرا درمورد سارا بود ولی الان سر این بود چجوری میخواست یه سارا بگه تبدیل شده به بزرگترین قاتل قرن
بعد از اینکه اون شب سارا رو بخاطر اینکه از ندونستن کار پدرش بی جهت سرزنش کرده بود !!

🌑 @Dark_moon_story


#تلخی_شیرین
#پارت_82
#مست_سنگدل

___
*راوی
بالاخره سارا و پریسا هم به خونه امن رسیدن و به جمع خانواده های پرویزی و کریمی ملحق شدن
پدر ها و مادر های خانواده ها نگران از اینکه چرا اینجان و سارایی که توو این فکر بود چطوری به اون ها توضیح‌ بده چرا اونجان
جو خونه خیلی سنگین تر اونی که بود که سارا پیش بینی میکرد انگار همه میخواستن حرفی بزنن ولی حرفی هم برای زدن نداشتن در نهایت سارا سکوت رو شکست و رو به همه گفت:
» خیلی خوش اومدین به کلبه محقر ما
مادر پرنیا خنده تمسخر آمیزی کرد که از چشم سارا دور نموند ولی خودش رو زد به ندیدن و ادامه داد:
» به دلایلی چند وقت اینجا مهمون ما هستید و از همه تون ممنونم حرفمون رو زمین ننداختین و اومدین.
مادر نیوشا یهو کنترلش رو از دست داد و با لحن تیکه واری آروم گفت :
+ نه انگار چاره دیگه ای هم داشتیم.
که باز هم سارا شنید و در جواب گفت:
» اگر بچه ها موقع آوردنتون اذیتتون کردن عذر میخواهم........... من سارا محسنیم استاد دانشگاه و وکیل.
پدر نیوشا که گویا سوالی ذهنش رو درگیر کرده باشه گفت:
× چند تا سوال داشتم، اول اینکه این مدتی که اینجا میمونیم چقدره ؟
سارا با لحن آروم و خونسردی گفت:
» خودم هم دقیق نمیدونم ولی میتونم بگم چند هفته.
× و دلیل اینکه اینجا میمونیم چیه ؟
» اون رو بهتره هر وقت محمد اومد بهتون توضیح بده و از من ندونین چون دقیق نمیدونم
× بعد این محمد خان کی هستن ؟
پریسا که تا حالا در حال تماشا بود شروع به حرف زدن کرد و گفت:
+ برادر من محمد مجدی صاحب شرکت نساجی پارچه بافان شمال.
با معرفی محمد همه به سمت پریسا برگشتن و مادر های نیوشا و پرنیا و خواهراشون با چشمانی گرد شده به پریسا زول میزدن
پدر پرنیا سارا رو مخاطب قرار داد و ازش پرسید:
× الان بیشتر دلم میخواد دلیل اینجا بودنمون رو بدونم و اینکه شما کی هستین ؟
» همون‌طور که گفتم این دلیل رو محمد بهتره توضیح بده ولی خلاصه بگم بخاطر امنیت خودتونه!
سارا کمی مکث کرد و نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
» و اما در مورد من همون‌طور که گفتم یک استاد دانشگاه و یک وکیل حقوقی ساده
پریسا در ادامه حرف سارا رو گرفت و با لحنی فخرفروشانه گفت:
+ و همینطور صاحب هلدینگ غذایی گلد!
مجدداً همه برگشتن سمت پریسا و بهش خیره شدن ولی سارا با چشماش اشاره کرد که سکوت کنه و دیگه چیزی نگه!.......

🌑 @Dark_moon_story


دوستان امروز پارت بخاطر اینکه هم‌ شما کنار خانواده هاتون شاد باشید هم اینه که من کمی کسالت دارم نمیتونم بنویسم و به تبعیت از اون پارت هم نمیتونم بذارم
بابت اتفاق پیش اومده بسیار عذر میخواهم 🤍🫶🏻
و یه خواهشی هم دارم کمک کنید خانواده مون بزرگتر بشه 🫶🏻🌹




من با خودم حالم چه خوبه
من تنهایی حالم چه خوبه حال من
🕸🕸🕸🕷🕸🕸

🌑🎧 @Dark_moon_story


ساعت پارت گذاری رو عوض کنم بذارم ۷ ؟
So‘rovnoma
  •   آره بذار
  •   نه همین خوبه
3 ta ovoz


#تلخی_شیرین
#پارت_81
#مست_سنگدل

یکی از محافظا رو صدا کردم و بهش گفتم بره کارای ترخیص رو انجام بده! بعد به پریسا گفتم:
» پاشو آماده شو بریم!
+ باش
کمکش کردم بلند بشه و مانتو و کفشش رو بپوشه که بریم!
وقتی آماده شد یکی دیگه از محافظا رو صدا کردم گفتم :
» به بچه ها بگو ماشین رو بیارن جلوی در بیمارستان و آماده شید میریم
× بله خانم
دست پریسا رو گرفتم و گفتم:
» بیا بریم
و با هم راه افتادم وقتی از در بیرون رفتیم دیدم حدودا ۱۰ نفر آدم جلومونه و ۱۰ نفر هم پشت سرمون دارن حرکت میکنن که پریسا گفت:
+ داداش معلومه خیلی نگرانه
» چطور ؟
+ تا حالا نشده توو این هفت ماه این همه محافظ برامون بزاره
» خب تو خواهرشی معلومه برای محافظت ازت تلاش می‌کنه
+ تا حالا شک نکردی یه ماشین تعقیبت می‌کنه ؟
» خب اونا آدمای سورنا بودن
+ اشتباه می‌کنی
» تو از کجا میدونی ؟
+ یه شب وقتی داشت با علی حرف میزد شنیدم. اون شب میخواستم خفش کنم که هنوزم نگرانته ولی خب از طرفی هم بهش حق میدادم
یه لبخند مسخره ای اومده بود گوشه صورتم لونه کرده بود و هر چقدر سعی میکردم اون رو از بین ببرم ولی نمیشد
که این لبخند از چشم پریسا دور نموند و با پرویی تیکه وار بهم گفت:
+ منم می‌فهمیدم سورنا هنوز دوسم داره خر ذوق میشدم
با لحن مهربانانه ای گفتم:
» سورنا هم هنوز تو رو دوست داره!
دیگه رسیده بودیم به در بیمارستان و سوار ماشین شدیم
وقتی نشستیم پریسا با لحن عصبی گفت:
+ برای همینه هفت ماهه حتی بهم زنگ نمیزنه ؟
» چون میدونست ناراحتی و علاقه ای نداری با بچه های داییت حرف بزن زنگ نزد!
البته کارش درست نبود ولی خب اونم عزا دار بود به اونم حق میدادم
+ صد در صد
دیگه چیزی نگفتم ترجیح دادم سکوت کنم! بعد از نیم ساعت پریسا پرسید:
+ کجا میریم ؟
» داداشت گفت میریم خونه امن
+ خودش کجاست ؟
» گفت اومد خودش بهت توضیح میده
+ پس تو میتونی و نمی‌خوای بگی!
» نمی‌دونم کجا رفته ولی می‌دونم چرا رفته
+ و اونوقت چرا ؟ بزار حدس بزنم گفته نگی ؟
» خودش بگه بهتره.
و سکوت کردیم تا رسیدن به خونه امن
سکوتی که باعث عذاب هر دو مون میشد.......

🌑 @Dark_moon_story


#تلخی_شیرین
#پارت_80
#مست_سنگدل

بعد از چند دقیقه محافظ گوشیش رو داد به من:
» الو‌
× بله خانم ؟
» به خانم پرویزی بگو استاد محسنی کارش داره
× چشم خانم
بعد از چند دقیقه پرنیا از پشت گوشی گفت:
+ استاد شمایید ؟
» آره خودمم
+ اینا آدمای شمان؟
» نه افراد محمدن، با خانوادت همراهشون برو!
+ اما چرا استاد ؟
» میبرنتون خونه امن
+ اما.....
عصبی شدم صدام رو بالا بردم و گفتم:
» پرنیا گوش کن خونه امن جواب همه سوالاتت رو میدم
+ چشم استاد
» ممنون خداحافظ
+ خداحافظ استاد
بعد گوشی محافظ رو بهش پس دادم و خطاب به دکتر گفتم :
» کی میتونیم بریم خونه دکتر ؟
+ وضعیت بیمار خوبه هر وقت بهوش بیان و سرمشون تموم شه میتونید برید خانم
» ممنون
+ خواهش میکنم
دکتر داشت از اتاق می‌رفت بیرون که دوباره صداش کردم و گفتم:
» خانم دکتر امیدوارم حرفایی که شنیدین همینجا بمونن
+ چیزی نشنیدم که اینجا بمونه خانم
» خوبه، ممنون
+ خدا سلامتی بده
» ممنون
دکتر از اتاق خارج شد و محافظا هم همراهش رفتن و در رو بستن!
برگشتم سمت پریسا و دوباره داشتم بهش نگاه میکردم که حس کردم تکون خورد.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش که دیدم یه چیزی داره زیر لب میگه!
» چی ؟
ایندفعه بلند تر از قبل گفت:
+آ......ب آب
گرچه صداش هنوز هم انگار از ته چاه میومد ولی خب قابل شنیدن بود؛ سریع از پارچی که بغل تخت بود توو یه لیوان آب ریختم و آروم بلندش کردم سعی کردم بهش بدم که بخوره
بعد از اینکه آب خورد چشماش رو باز کرد و با خشم داشت بهم نگاه میکرد که گفتم:
» هیچی اونجوری که فکر می‌کنی نیست رفتیم خونه بهت میگم
با حالت عصبی و قهرگونه ای باشه ای زیر لب گفت و برگشت به سمت دیگه و پشتش بهم کرد.....

🌑 @Dark_moon_story


#تلخی_شیرین
#پارت_79
#مست_سنگدل

(زمان حال)

___
*محمد
_ بعد از گذشت ۷ ماه از مراسم خونین که بهرام مجدی و حسن محسنی از تاجرین سرشناس ایران به همراه کریم قربانی و خانم زهرا مجدی همسر بهرام مجدی فوت شده بودند هنوز کسی نتوانسته قاتلین و مسئولین اتفاق رو پیدا و مجازات کنه.
_ روزنامه ها هم براشون جالبه کی خانواده منو کشته!!!
بعد از اینکه این جمله رو گفتم بلند زدم زیر خنده که سورنا و علی و احمد با تعجب داشتن به من نگاه میکردن ولی چیزی برای گفتن نداشتن شاید هم میترسیدن ؟ جدیدا خودم هم خودم میترسیدم
بعد از مرگ مامان به چیزی تبدیل شده بودم که نمیتونستم خودم رو بشناسم مطمئنم اگه مامان بود تیکه تیکه ام میکرد
ساکت شدم و چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی جت تکیه دادم و گفتم:
_ کی میرسیم ؟
علی با لحن سرد و قاطعی گفت:
× نیم ساعت دیگه
_ پس من چرت میزنم.
× باشه
_ سورنا همه تیم آمادن ؟
سورنا هم به تبعیت از علی با لحن سرد و قاطعی گفت:
× آره منتظر عملیاتن
_ خوبه، احمد.......
احمد به تبعیت از بقیه با همون لحن پرید وسط حرفم و گفت:
× بهترین اسلحه ها و مهمات برای تجهیز استفاده کردیم، نمی‌فهمه کسی اسلحه همراهمونه!
_ خوبه
و خوابیدم........

___
*سارا
چطوری باید به پریسا توضیح میدادم اتفاق اون شب ربطی به دشمنی بابا هامون نداره ؟
اگه فردای خاکسپاری از زور اعصبانیت و ناراحتی اون حرفای مسخره رو نمیزدم الان لازم نبود اینجا می‌بودیم
الان می‌تونستم کنار محمد باشم ، کنار بهترین دوستم باشم خاک توو سرم با این زبونی که بی موقع شروع می‌کنه چرت و پرت گفتن!!!
داشتم تووی افکارم خودم رو سرزنش میکردم که در اتاق رو زدن!
» بفرمایید
× خانم بچه ها اومدن
» خوبه
× خانم دکتر هم اومده پریسا خانم رو معاینه کنن
» بذار بیاد داخل!
در کامل باز شد و دکتر به همراه دو تا از محافظا اومد داخل و دکتر مشغول معاینه پریسا شد
» راستی دنبال دخترا و خانواده هاشون رفتین ؟
× بچه ها خانم کریمی و خانوادش رو بردن سمت خونه امن ولی خانم پرویزی لجبازی میکنن و میگن نمیان و به بچه ها گفتن اگه نرید به پلیس زنگ میزنن
» زنگ بزن به افرادت و گوشی بده من
× چشم خانم


🌑 @Dark_moon_story

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.