#پارت۳۵۶
نالیدم...هق هق کردم...
مجبور شدم.....
سرمو از روي قبر مامانم برداشتم..
هوا تاریک بود... از قبرستون زدم بیرون...
رفتم خونه ي عمو ناصر . دلم آغوش گرمشو میخواست....
دلم دستاي مردونش رو میخواست که روي سرم نوازش گونه میکشید ......
زنگ در خونه رو زدم...
با صداي عمو ناصر فهمیدم خونس...
بیچاره عموناصر به محض شنیدن باورش نمی شد..
حتی درو هم باز نکرد.... به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد...
چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد...
نالیدم...هق هق کردم...
مجبور شدم.....
سرمو از روي قبر مامانم برداشتم..
هوا تاریک بود... از قبرستون زدم بیرون...
رفتم خونه ي عمو ناصر . دلم آغوش گرمشو میخواست....
دلم دستاي مردونش رو میخواست که روي سرم نوازش گونه میکشید ......
زنگ در خونه رو زدم...
با صداي عمو ناصر فهمیدم خونس...
بیچاره عموناصر به محض شنیدن باورش نمی شد..
حتی درو هم باز نکرد.... به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد...
چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد...