#پارت۲۲۷
دیگه اتاقمو نمی خواستم.. ............
دیگه اون بالشت به دردم نمی خورد.............
دیگه نگران دیده شدن اشکام نبودم............ اشک
ریختم ..........
با تمام وجودم اشک
ریختم.............
مثل بارون بهار اشکام از روي گونه
هام غلت می خوردن و میریختن پایین و من فقط خیره به اون بودم..
ناگهان پشتشو بهم کرد. سرشو بالا گرفت و باز مغرور و سردو جدي
گفت:
ـ چک رو نگه می دارم........
تصمیم با خودته........
تو که ادعا میکردي حاضري تمام
زندگیتو بدي ......تو که می گفتی بهشون مدیونی......
دیدي همش یه مشت شعارو حرف مفت بود...
دیگه اتاقمو نمی خواستم.. ............
دیگه اون بالشت به دردم نمی خورد.............
دیگه نگران دیده شدن اشکام نبودم............ اشک
ریختم ..........
با تمام وجودم اشک
ریختم.............
مثل بارون بهار اشکام از روي گونه
هام غلت می خوردن و میریختن پایین و من فقط خیره به اون بودم..
ناگهان پشتشو بهم کرد. سرشو بالا گرفت و باز مغرور و سردو جدي
گفت:
ـ چک رو نگه می دارم........
تصمیم با خودته........
تو که ادعا میکردي حاضري تمام
زندگیتو بدي ......تو که می گفتی بهشون مدیونی......
دیدي همش یه مشت شعارو حرف مفت بود...