Postlar filtri


#پارت۳۲۳


گفتم:نترس... خیلی زودتر از اون چیزي که فکرشو کنی تموم میشه...


میخواستم تحریکش کنم...
می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...


اما کارم بر عکس جواب داد....
آروم شروع کرد به گریه کردن...


اشکاي درشتش از گوشه ي چشمش می ریخت


و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...


عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...


نمی تونستم جا بزنم... نباید...
من پویانم.. اگه الان جا بزنم ......


اگه الان عقب بکشم..
غرورم خرد میشه..


خدشه دار میشه...
نه .... نمیشه....


من به غرورم زنده ام..


#پارت۳۲۲



شیرین ترین مزه ي دنیارو داشت... اونقدر که حتی حاضر نبودم


یه لحظه ازشون جدا شم....
نفس کم آوردم. اونم همینطور...


دستشو محکم روي بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.


عمیق نفس می کشید...
بلند شدم و روي تخت نشستم...


داغ کرده بودم...
تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...


هنوز ترس رو توي چشماش میدیدم....


دستاشو روي سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....


بر عکس بدن من که مثل کوره ي آتیش داغ بود و گر گرفته...


صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوري که لبهام به پوست گوشش میخورد


#پارت۳۲۱



با رفتاراي عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود....


باید آرومش کنم..
کنارش خوابیدم..


دستمو لاي موهاش بردم شانه زدم..


بدون هیچ حرفی ...
هیچ صدایی..


فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم...


هیچ کلمه اي به ذهنم نمی رسید... خالی بودم ...


سرشو بوسیدم.... پیشونیشو... روي گونه هاي سرخ از شرمشو بوسیدم...


با هر بوسه اي که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد...


و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد...


لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم...


از ته دل... همکاري نمی کرد.
اما من با ولع تمام میبوسیدم...از صمیم قلب...


#پارت۳۲۰


دیگه تاب و تحمل نداشتم...
یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود...


هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست...


دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم.


آوردمش توي اتاقم.....
اتاقی که مهسا اولین دختري بود


که توش قدم میگذاشت...
روي تخت نشوندمش ...


تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود....


خوابوندمش روي تخت. رنگش به وضوح پریده بود....



نفس نفس میزد.. ..
معلوم بود حسابی ترسیده. ..


#پارت۳۱۹


امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟


این حال و هواي من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد...


کلافه شدم...
از یه طرف این حس نو تازه متولد شده


از یه طرف کشش زیادم به این دختر ...


دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم..


عمیق از ته دلم...
شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم....


برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند.


بی فکر برگشتم سمت مهسا اونو به شدت تو بغلم گرفتمش.


سرمو توي موهاي خوش حالت و خوشبوش فرو کردم...


تا تونستم نفس عمیق کشیدم..
بهترین نفسهاي زندگیم بودن...


#پارت۳۱۸


سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب...


چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.


توي شوك بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..


از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..



از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..


اما الان از موقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه


تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..


دیگه از اون انتقام خبري نبود..
امایه حس جدید...


یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده...


#پارت۳۱۷


چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.


انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...


شاید چون اونطوري بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...


دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.


وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت


و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو


و لبهامو گذاشتم روي لبهاش...
هیچ کاري نکردم فقط لبهام روي لبهاش بود..


اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.


با تمام وجود احساس کردم تنفر
در وجودم بیداد نمی کنه..


#پارت۳۱۶


آروم از تنش درآردم....
با دیدن بدن نیمه برهنش


توي اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..


مانتوش از دستم افتاد روي زمین...


دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود...


امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..


سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم .....آروم اما مداوم...


به لاله ي گوشش رسیدم.. بوسه ي کوچیکی روي


لاله ي گوشش زدم. لرزید...
ناخودآگاه دستاشو روي بازوهام گذاشت و فشار داد.


سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.


رد قطره اشکی روي گونش پیدا بود..


پس گریه کرده بود...!
روي چشماشو بوسه زدم..


#پارت۳۱۵


فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...


دستمو بردم بالا و طره ي از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.


شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد.


هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش
رسیده.. ...


گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..


موهاش آبشاري ریخت روي شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.


دکمه هاي مانتوش رو باز کردم .
.


#پارت۳۱۴


کاري که میخوام انجام بدم درسته؟


با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید


انتقامو توي خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟


با صداي در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد.


چشم تو چشم شدیم.
توي چشماش انتظار موج میزد....


تردید و ترس .....
واسه ي همه ي اونها حق داشت..


قراره امشب چیزي رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش...


براي هر دختري. ترس از دست دانش کم نیست...


ایستادم. نگاهش کردم.. اي کاش بتونه همه ي انکارا براي خاموش شدن



آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..


#پارت۳۱۳


سرشو بوسه اي زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...


دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه.


روي مبل نزدیک شومینه نشوندمش.


توي این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردي


این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..


بعد از چند دقیقه معطلی براي جوش اومدن آب


،قهوه اي فوري درست کردم و براش بردم.


البته با چند برش کیک که
توي یخچال بود..


خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژي از دست داده بود.


باید جون میگرفت.....!
فنجون قهوشو با سه تا تیکه ي بزرگ کیک خورد.


ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.


تا صورتش بشوره..
توي همین فاصله چشمامو بستم..


حالا باید چیکار کنم؟


#پارت۳۱۲


بدون ذره اي خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توي


مشتش گرفته بود..دستامو روي پهلوهاش گذاشتمو


به سمت خودم کشیدمش..
بیشتر بیشتر می خواستم


بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش...


سرمو روي شونش گذاشتم و اون
بیشتر توي آغوشم فرو رفت...


حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...


و من سراسر لذت و خوشی توي وجودم قلیان میکرد


چرا که منو تکیه گاهش براي آروم شدن فرض کرده بود...


بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...


#پارت۳۱۱


ناباورانه خالی بودن جاي ستاشو توي دستامو حس کردم...


برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...


نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...


تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوري شدم؟ چرا...


سوالی که رسیدم فقط چراشو توي ذهنم بیارم...


به سمتم دوید و خودشو انداخت توي آغوشم.


باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..


اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد..


لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..


گریه میکرد. بلند..


#پارت۳۱۰


فهمید چقدر تنهام ....
فهمید الان شده تکیه گاهم ......


فهمید محتاج این آغوشم. ..روي سرمو بوسید. گذاشت توي بغلش بمونم.


بی صدا ....
با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد.


اونقدر موندم تا تمام بغضی که توي دلم سنگینی میکرد خالی شد.


راحت شدم و براي بار دوم توي آغوش این مرد پر شدم از آرامش...


"پویان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد


تمام وجودم از ترس پر شد
ترس از رفتنش..


ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...


#پارت۳۰۹


دستمو محکم از دستش کشیدم. برگشت و نگاهم کرد.....


چند قدم رفتم عقب....
و اون ایستاده بود نگاهم میکرد...



اما طاقت نیاوردم با سرعت خودمو توي آغوشش انداختم.


دستامو بردم پشتش و پالتوشو محکم چنگ زدم.


سرمو توي سینش فرو کردم.
زار زدم.


با تمام وجودم گریه کردم.....
ناله زدم.....


دستاش محکم دور کمرم حلقه شد. سرشو روي شونم گذاشت.


دستشو بالا آورد و روي سرم گذاشت.نوازشم نکرد


فقط دستش روي سرم بود.
از این مرد سرد بی احساس بیشتر


از اینم نمیشه توقع داشت.....
اما فهمید..


#پارت۳۰۸


دلم نمیخواست با بغض شبم به صبح برسه.


می خوام خودمو خالی کنم....
دلم دوباره آغوش این مردو میخواست. ....


مرد مغرور و سردو میخواستم..
نمی دونم چرا...


اما براي لحظه اي همه چیز همه چیز از یادم رفت.


دلیل بودنم در اینجا. اتفاقاتی که از صبح افتاده


و قراره امشب برام بیافته.
همه چیزو رو فراموش کردم...


میخواستم براي چند دقیقه بدون هیچ فکري توي آغوش این مرد


که الان محرمم بود برم.
و با تمام وجود گریه کنم..


دلم میخواست الان مثل یه تکیه گاه بهش پناه ببرم...


هندوانه رویاهایتان شیرین

انار موفقیت‌هایتان پر دانه

پسته خاطراتتان خندان

قصه زندگی‌تان خوش و عمرتان چون یلدا بلند باد

شب یلدا مبارک


#پارت۳۰۷


بالاخره رسیدیم.ماشین رو توي پارکینگ خونه پارك کردم.


و پیاده شدیم
"مهسا"
بالاخره رسیدیم.....


برگشتیم به این خونه......
خوانه اي که قراره با مردي که


الان محرم من شده بگذرونم.
می ترسم ....



اما ترسم از پویان فردادیان نیست. ....از این خونه نیست.....



از اتفاقیه که قراره برام بیافته مثل تمام دختراي دیگه ترسیدم.....


بهش نگاه کردم .اومد جلو و دستمو گرفت و به سمت خونه رفت.


دستاش گرم بود برعکس دستاي من. ...


دلم میخواست گریه کنم ....
. خالی شم...


#پارت۳۰۶


باید کاري کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتو بگیرم.


باید برگردي امشب باز به این خونه


باید این لحظه ها یادت بمونه
یه امشب مال من باش


مال مردي که دستاش
به جز دست تو همراهی نداره
بزار یادت بیارم


چجوري بیقرارم دل
من غیر تو راهی نداره


تمام این مدت فقط نگاهش به من بود. اشک میریخت...


و من با هر قطره اي که از چشماش می چکیدذوب میشدم..


آب میشدم...کم میشدم...
دیگه نمی خواستم ببینم.


پخش رو خاموش کردمو تا خونه توي سکوت رانندگی مردم.


#پارت۳۰۵


یه امشب مال من باش
مال مردي که دستاش


به غیر دست تو همراهی نداره..
دستاشو محکم گرفتم.


نوازش نکردم. فقط پنجهامو لاي انگشتاش فرو بردم.


میخواستم دستاش توي دستام گم شن. همین.......


بزار یادت بیارم
چجوري بیقرارم.


دل من غیر تو راهی نداره..
چشماي بارونیش دوباره بهم خیره شد.


نتونستم از سنگینی نگاهش بگذرم. منم بهش خیره شدم...


من از تو یاد گرفتم تمام زندگیمو
حالا با کی بگم این قصه ي


وابستگیمو باید کاري کنی تا که باز مثه قدیما


به هم خیره بشن چشماي خیس و اشکیه ما

همین امشب که تنهام باید برگردي اینجا

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.