کانال دعا شفا حاجات


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


@hkodayemehrebannnnnnn
ایدیه استاد👆👆👆👆👆👆👆

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




✨دعای #فروش_کالا و #رزق_مغازه

برای افزایش فروش مغازه و به فروش رفتن کالاها و اجناس فروشگاهش ، بخشی از آیه شریفه ۱۱۱ سوره توبه را بنویسد و درمیان اجناس مغازه اش بگذارد یا به ترازویش ببندد.

(فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ)


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




#رفع_ون_دماغ

✍🏻 ا‌گر خون بینی قطع نمی شود، این دعا را نوشته و بر سر آن شخص ببندند و یا دست بر سر گذاشته، آن را بخواند . شفا خواهد یافت باذن الله تبارک و تعالی و مجرب است.

‌🍃🌸کَفِّ اَیُّها الرِّعافُ
بِحَقِّ الْواحِدِ الْقَهّارِ الْعَزیزِ الْجَبّارِ
وَ هِی قَوْلِهِ تَعالی اِنَّ اللهَ یُمْسِکُ السَّمٰواتِ وَالْاَرْضِ
أنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا اِنْ اَمْسَکَهُما مِنْ اَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ
اِنَّهُ کانَ حَلیماً غَفوُراً یا اَرْضُ اَبْلَعِی ماءَکِ وَ یا سَماءُ اَقْلِعی وَ غیضَ الْماء🌸🍃


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
مثبت بودن به مدت یک روز دردی را دوا نمیکند . قوی کردن ذهن مثل قوی کردن جسم است. اگر بیست تا شنا بری و بعد بدوی جلوی آینه تفاوت چندانی نمیبینی. اما اگر کنترل فکرت را 6 ماهی تمرین کنی آن گاه تغییرات بزرگ را در زندگیت میبینی...https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
محتاط باشیم در
"سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران"
وقتی نه از "دیروز کسی" خبر داریم
و نه از "فردای خودمان"🌱

خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران"کنجکاوی"نیست "فضولیه"🌱

تندگویی و قضاوت
در مورد دیگران"انتقاد"نیست ،"توهینه"🌱

هرکار یا حرفی که در آخرش بگی "شوخی کردم" شوخی نیست جانم؛
حمله به شخصیت اون فردِ 🌱

بازی با احساسات مردم و
سرکارشون گذاشتن"زرنگی"نیست
اسمش "بی وجدانیه"🌱

خراب کردن یه نفر توی جمع "جوک"نیست
اسمش "کمبوده"🌱

مواظب گفتار خود باشیم دلی که بشکنه
دوباره نمیتونی به دستش بیاری🌱https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw








Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🌱    🍃     🌱    🌱     🌱 1403/11/7   
🌱    🌱     🍃    🤍     🍃   
🍃    🤍     🌱              🤍
🌱              🤍            
🤍   
  
یکشنبه زمستونیتون با طراوت🕊🤍
امروزتان مملو از آرامـش
زندگیتون پر ازباران بَرکت 🕊🤍

روزگارتون پرازموفقیت🕊🤍

در پنـاه خـــدای مـهربـان🕊🤍

یکشنبه تون سرشار از زیبـایی
🕊🤍



https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
روزگار غريبی است...

نمكدان را كه پُر ميكني
توجهي به ريختن نمك ها نداري...

اما زعفران را كه ميسابي
به دانه دانه اش توجه ميكني...

حال آنكه بدون نمك
هيچ غذايي خوشمزه نيس

ولي بدون زعفران ماهها و سالها
ميتوان آشپزي كرد و غذا خورد

مراقب نمك هاي زندگيتان باشيد...
ساده و بي ريا و هميشه دٓمست

كـه اگر نباشند وای بر سفره زندگی




https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
سالروز شهادت باب الحوائج نیازمندان و وارث نیکان حضرت امام موسی کاظم علیه‌السلام تسلیت باد


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




عنوان داستان: بارون
▫️قسمت نهم


بعد از اینکه تموم شد من توی راهرو منتظر نشستم تا نوبتم برسه برای شهادت توی دادگاه و منشی صحنه دیالوگهای
منو باهام تمرین می کرد ؛
و بالاخره کار تموم شد ؛
ولی وقتی خداحافظی کردم و راه افتادم از در دادسرا برم بیرون ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و هراسون گوشیم رو بیرون آوردم و دیدم مامانم و ژیلا چندین بار به تناوب بهم زنگ زدن ؛ فورا مامان رو گرفتم و با زنگ اول جواب داد ولی با فریادی همراه با گریه و گفت : خدا بگم چیکارت کنه دختر کجایی مادر ؟ من که دیگه رمق ندارم؟ گفتم ببخشید قربونتون برم بهمون گفتن گوشی هامون باید خاموش یا روی سکوت باشه اصلا به ساعت نگاه نکردم ؟
نگران نباشین حالم خوبه و دارم میام خونه ؛ گفت: از همون جا تاکسی تلفنی بگیر مبادا راه بیفتی توی خیابون ؛ گفتم: نگران نباشین ؛ الان میگم برام تاکسی بگیرن ؛ گوشی رو که قطع کردم ؛ شهاب رو روبروم دیدم که نفس
زنون خودشو به من رسونده بود و در حالیکه کتش رو می پوشید گفت: خانم مهلا اجاره بدین ؛ آقای مهجور ازم خواسته شما رو برسونم..
گفتم : نه نه من مزاحم شما نمیشم تاکسی میگیرم و
خودم میرم ! گفت: ممکن نیست این وقت شب بزارم تنها برین بفرمایید
مزاحمتی نیست !
دیگه اعتراضی نکردم و دنبالش راه افتادم توی خیابون دستشو دراز کرد و انتهای کوچه رو نشونم داد گفت : ماشین رو اون ته نگه داشتم میخواین صبر کنین تا بیارمش یا با من میاین ؟ گفتم : راهی نیست میام ؛ همینکه راه افتادیم به طرف ماشین پرسید : منزل شما
کدوم طرفه ؟
آدرس و بهش دادم ولی :گفتم میدونم خسته هستین دیدم چقدر کار سختی دارین تو رو خدا اگر مسیرتون خیلی دور میشه بزارین من با تاکسی میرم ؛
خندید و گفت : اتفاقا مسیر منم از همون طرفه چه جالب ؛ پس دیگه معذب نباشین ؛ تازه اگرم نبود بازم نباید معذب می شدین چون من عادت دارم دیر وقت برم خونه و کار سختی برام نیست ؛
گفتم ولی خب الان فکر میکنم آقای مهجور شما رو وادار کردن که منو برسونین ؛
گفت : راستشو بگم ؟ خودم خواستم این پیشنهاد خودم بود ؛ ترسیدم قبول نکنین گفتم مهجور سفارش کرده ؛ یکم سکوت کردم تا رسیدیم به ماشین و سوار شدیم حرفی نزدیم تا وقتی شهاب بین دوماشین جلو و عقب کرد و راه افتاد با تردید پرسید ؛ ناراحت شدین؟
گفتم نه برای چی؟
گفت که بهتون دروغ گفتم ؛ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ؛
اونم با یک خنده ادامه داد؛ باور کنین عادت به این کار ندارم گاهی برای رسیدن به مقصود آدم مجبور میشه از این
کارا بکنه ؛ با تعجب پرسیدم: مقصود ؟ منظورتون چیه ؟ گفت : مقصود دیگه ؛ گاهی هزار کلمه نمی تونه جای یک نگاه رو بگیره من معتقدم که چشم آدما هیچوقت نمی تونن دروغ بگن ؛ اگر میخوای راست و دروغ حرف کسی رو بفهمی به چشمش نگاه کن ؛ متوجه ی حرفش شدم و دلم فرو ریخت غافلگیر شده بودم و انگار بدم نمی اومد که اون بازم منو غافلگیر کنه ؛ اما سعی کردم متانت خودمو نگه دارم و زیاد بهش رو ندم ؛ گفتم: خیلی وقتها نگاهها هم به آدم دروغ میگن من مثل شما فکر نمی کنم؛ اصلا نمیدونم میشه توی این دور زمونه به کسی اعتماد کرد ؟
خیلی بی پروا پرسید؛ به عشق در نگاه اول چی ؟
معتقدين ؟
گفتم: در نگاه اول که هیچی در نگاه دوم و سوم و هزارم هم معتقد نیستم عشق وقتی واقعی میشه که ثابت بشه ؟ دیدم و پسندیدم فقط یک هوس بیشتر نیست و به احتمال زیاد ممکنه زود گذر باشه ؛
گفت به نظرتون برای اثبات یک عشق باید چیکار کرد ؟ :گفتم من الان نمیدونم چرا ما داریم این بحث رو میکنیم ولی اثبات عشق زمان میخواد شناخت دو طرفین لازمه ؟ مثلا من الان عاشق کسی بشم که اصلا شناختی ازش ندارم ممكنه بعدا رفتارهای ناهنجاری ازش ببینم که اون عشق و
خواستن تبدیل بشه به نفرت ؛
گفت: درسته ولی باید در زندگی ریسک کرد ؛ همه چیز رو نمیشه با حساب دو؛ دوتا چهار تا محاسبه کرد ؛ گفتم : من ترجیح میدم در این یک مورد ریسک نکنم؛ چون یکبار به دنیا میام و نمی خوام اشتباهی کنم که برگشتش برام گرون تموم بشه ؛ با حالت خاصی گفت: پس معلوم میشه تا حالا عاشق نشدين ؛ گفتم نه و فکر میکنم علتش اینه که یک درس عبرت جلوی چشمم داشتم و نمی خوام اشتباه اونو منم تکرار
کنم؛


ادامه دارد..

https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw




عنوان داستان: بارون
▫️قسمت هشتم



منم اشاره کردم گوشی رو بدین به من و گفتم : سلام آقای مهجور من مهلا هستم چیزی شده ؟
گفت: سلام مهلا خانم ببخشید دیگه خدمت مامان عرض کردم یک صحنه دیگه باید بازی کنین چاره ای هم نداریم؟ گفتم: آخه من اصلا بازی کردن بلد نیستم ؛ باز خندید و گفت: خدایش بد هم نبودین ؛ اینم چیزی نیست ما کمک تون میکنیم فقط یک صحنه توی دادگاه هست که معلم زهرا رو برای شهادت میخوان ؛ قاضی چند تا سئوال ازتون كنه شما جواب میدین همین ؛ بهتون قول داده بودم که
حق الزحمه ی شما رو بدم سر قولم هستم ؛ بدون اینکه فکر کنم گفتم: باشه اگر اینطوره که کارتون گیره حرفی نیست بفرمایید چیکار کنم ؟ گفت : یک آدرس براتون میفرستم لطف کنین ساعت پنج بعد از ظهر تشریف بیارین همین امروزم تموم میشه ؛ فقط شماره تون رو به من بدین لطفا که با خودتون تماس
بگیرم؛
گوشی رو که دادم به مامان با اعتراض گفت : یعنی واقعا قبول کردی ؟ آخه تو این کاره نیستی گفتم: به خاطر پولشم شده میرم بازم خوبه توی این اوضاع : گفت: تو رو خدا این چه حرفیه مگه تا حالا تو رو بی پول گذاشتم ؟
گفتم الهی قربونتون برم مامان خوشگلم معلومه که نه ؟ ولی مگه من نمی دونم شما چقدر گرفتاری اول که عروسی پر خرج مجيد بعدم هنوز كمرتون رو راست نکرده بودین جهاز و عروسی مینا ؛
هیچکس خبر نداشته باشه من که خبر دارم چقدر زیر بار قرض رفتین ؛ قبول کردم چون فکر میکردم به پولش احتیاج داریم ؛ گفت: عزیزم فکر میکنی چقدر بهت میدن ؟ به خدا ارزش نداره به نظرم نرو ؛ :گفتم نمیشه مامان جون کارشون لنگ میشه چه اشکالی داره برای خودمم جالبه ؛ و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم : دور مامانم می گردم که همچنان هوای همه ی ما رو داره ؛
آدرسی که مهجور داده بود یکی از دادسراهای تهران بود پنهون نمیکنم که دلم میخواست یکبار دیگه اون فیلمبردار که شهاب صداش میزدن رو ببینم ؛ آخرای پاییز بود و هوا خیلی زود تاریک میشد وقتی من رسیدم کسی جلوی دادسرا نبود و به نظر می رسید تعطیله طوری که فکر کردم اشتباه اومدم از چند پله که بالا رفتم در باز شد و منشی صحنه ای که قبلا دیده بودم اومد بیرون و منو دید و با خوشحالی گفت سلام خانم اومدین ؛ همین الان آقای مهجور نگران بود که شاید تشریف نیارین ؟ اونشب فهمیدم که فیلمبرداری بعد از ساعت اداری انجام میشه تمام کسانی که توی راهرو بودن از ماموران و قاضی و سرباز گرفته تا شاکی و متهم همه سیاهی لشکر بودن ؛ و مهجور و دستیارش بهشون میگفتن در حین فیلمبرداری چیکار کنن ؛ فضای عجیبی بود و من هاج واج مونده بودم ؛ از دور شهاب رو دیدم مشغول فیلم گرفتن بود نور افکنها طوری روشن بود که شب رو روز نشون میداد حتی پشت پنجره ها رو هم روشن کرده بودن ؛
کنار دیوار ایستادم تا دستیار کارگران بهم نزدیک شد و با دست اشاره کرد که دنبال من بیا ؛ و در حالیکه منو با خودش میبرد گفت : مهلا خانم الان نوبت شما میرسه : از در وارد میشی و میری به طرف پله ها چند تا که رفتین
کات میشه ؛ ولی یک حالت مضطرب و بلاتکلیف به خودتون بگیرین : فعلا همین ؛ خب اینجا منتظر باشین صداتون گردم برین طرف در و راه بیفتین ؛ متوجه شدین؟
گفتم : بله بله فهمیدم ؛
شهاب پشت به من بود و یکی یکی هنرپیشه ها میرفتن جلوی دوربین و از در وارد میشدن ؛ تا ، منو صدا کردن و رفتم جلوی در ؛ شهاب پشت دوربین بود ؛ یک لحظه سرشو بلند کرد و منو دید و با لبخندی دستشو برد بالا ؛ و با سر سلام کرد؛ منم مثل کسی که از قبل اونو می شناختم با یک لبخند سرمو خم کردم و اینطوری
خوب
جواب سلامش دادم ؛ اما اون راه رفتن به همون سادگی که بهم : گفته بودن نبود مرتب عقب و جلو میرفتم و کارگران نمی پسندید و هر بار یک ایراد میگرفت و شهاب همچنان پشت دور بین بود و با صبوری فیلم میگرفت


ادامه دارد...


https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.