عنوان داستان: بارون
▫️قسمت نهم
بعد از اینکه تموم شد من توی راهرو منتظر نشستم تا نوبتم برسه برای شهادت توی دادگاه و منشی صحنه دیالوگهای
منو باهام تمرین می کرد ؛
و بالاخره کار تموم شد ؛
ولی وقتی خداحافظی کردم و راه افتادم از در دادسرا برم بیرون ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و هراسون گوشیم رو بیرون آوردم و دیدم مامانم و ژیلا چندین بار به تناوب بهم زنگ زدن ؛ فورا مامان رو گرفتم و با زنگ اول جواب داد ولی با فریادی همراه با گریه و گفت : خدا بگم چیکارت کنه دختر کجایی مادر ؟ من که دیگه رمق ندارم؟ گفتم ببخشید قربونتون برم بهمون گفتن گوشی هامون باید خاموش یا روی سکوت باشه اصلا به ساعت نگاه نکردم ؟
نگران نباشین حالم خوبه و دارم میام خونه ؛ گفت: از همون جا تاکسی تلفنی بگیر مبادا راه بیفتی توی خیابون ؛ گفتم: نگران نباشین ؛ الان میگم برام تاکسی بگیرن ؛ گوشی رو که قطع کردم ؛ شهاب رو روبروم دیدم که نفس
زنون خودشو به من رسونده بود و در حالیکه کتش رو می پوشید گفت: خانم مهلا اجاره بدین ؛ آقای مهجور ازم خواسته شما رو برسونم..
گفتم : نه نه من مزاحم شما نمیشم تاکسی میگیرم و
خودم میرم ! گفت: ممکن نیست این وقت شب بزارم تنها برین بفرمایید
مزاحمتی نیست !
دیگه اعتراضی نکردم و دنبالش راه افتادم توی خیابون دستشو دراز کرد و انتهای کوچه رو نشونم داد گفت : ماشین رو اون ته نگه داشتم میخواین صبر کنین تا بیارمش یا با من میاین ؟ گفتم : راهی نیست میام ؛ همینکه راه افتادیم به طرف ماشین پرسید : منزل شما
کدوم طرفه ؟
آدرس و بهش دادم ولی :گفتم میدونم خسته هستین دیدم چقدر کار سختی دارین تو رو خدا اگر مسیرتون خیلی دور میشه بزارین من با تاکسی میرم ؛
خندید و گفت : اتفاقا مسیر منم از همون طرفه چه جالب ؛ پس دیگه معذب نباشین ؛ تازه اگرم نبود بازم نباید معذب می شدین چون من عادت دارم دیر وقت برم خونه و کار سختی برام نیست ؛
گفتم ولی خب الان فکر میکنم آقای مهجور شما رو وادار کردن که منو برسونین ؛
گفت : راستشو بگم ؟ خودم خواستم این پیشنهاد خودم بود ؛ ترسیدم قبول نکنین گفتم مهجور سفارش کرده ؛ یکم سکوت کردم تا رسیدیم به ماشین و سوار شدیم حرفی نزدیم تا وقتی شهاب بین دوماشین جلو و عقب کرد و راه افتاد با تردید پرسید ؛ ناراحت شدین؟
گفتم نه برای چی؟
گفت که بهتون دروغ گفتم ؛ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ؛
اونم با یک خنده ادامه داد؛ باور کنین عادت به این کار ندارم گاهی برای رسیدن به مقصود آدم مجبور میشه از این
کارا بکنه ؛ با تعجب پرسیدم: مقصود ؟ منظورتون چیه ؟ گفت : مقصود دیگه ؛ گاهی هزار کلمه نمی تونه جای یک نگاه رو بگیره من معتقدم که چشم آدما هیچوقت نمی تونن دروغ بگن ؛ اگر میخوای راست و دروغ حرف کسی رو بفهمی به چشمش نگاه کن ؛ متوجه ی حرفش شدم و دلم فرو ریخت غافلگیر شده بودم و انگار بدم نمی اومد که اون بازم منو غافلگیر کنه ؛ اما سعی کردم متانت خودمو نگه دارم و زیاد بهش رو ندم ؛ گفتم: خیلی وقتها نگاهها هم به آدم دروغ میگن من مثل شما فکر نمی کنم؛ اصلا نمیدونم میشه توی این دور زمونه به کسی اعتماد کرد ؟
خیلی بی پروا پرسید؛ به عشق در نگاه اول چی ؟
معتقدين ؟
گفتم: در نگاه اول که هیچی در نگاه دوم و سوم و هزارم هم معتقد نیستم عشق وقتی واقعی میشه که ثابت بشه ؟ دیدم و پسندیدم فقط یک هوس بیشتر نیست و به احتمال زیاد ممکنه زود گذر باشه ؛
گفت به نظرتون برای اثبات یک عشق باید چیکار کرد ؟ :گفتم من الان نمیدونم چرا ما داریم این بحث رو میکنیم ولی اثبات عشق زمان میخواد شناخت دو طرفین لازمه ؟ مثلا من الان عاشق کسی بشم که اصلا شناختی ازش ندارم ممكنه بعدا رفتارهای ناهنجاری ازش ببینم که اون عشق و
خواستن تبدیل بشه به نفرت ؛
گفت: درسته ولی باید در زندگی ریسک کرد ؛ همه چیز رو نمیشه با حساب دو؛ دوتا چهار تا محاسبه کرد ؛ گفتم : من ترجیح میدم در این یک مورد ریسک نکنم؛ چون یکبار به دنیا میام و نمی خوام اشتباهی کنم که برگشتش برام گرون تموم بشه ؛ با حالت خاصی گفت: پس معلوم میشه تا حالا عاشق نشدين ؛ گفتم نه و فکر میکنم علتش اینه که یک درس عبرت جلوی چشمم داشتم و نمی خوام اشتباه اونو منم تکرار
کنم؛
ادامه دارد..
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw