#پارت739
مامان يادت رفته نيما اينجا اون بال رو سر خودش آورد، رو اين تخت..
گريم شديدتر
شده بود، مامان اومد نزديک ، منو بغل كرد و گفت
:--: عزيزم فراموشش كن، من به ياد خاطرات خوب اين اتاق هر روز ميام و اينجا رو تميز مي كنم، به اميد روزي هستم كه صاحبش برگرده،
بايد خوشحال باشي كه به خير گذشت، اين اتاق بوي نيما رو ميده !!!
خوب بو كن.حق با مامان بود، خدايا شکرت .. خدايا شکرت مامان رفت بيرون
...شارژر تو كشو ميز بود
، به اتاق يه نگاهي انداختم ، تميز و مرتب بود مثل هميشه، اصلا" ترسناک نبود، نفس
عميقي كشيدم، وجودم پر شد از بوي نيما ....
چراغ اتاق و خاموش كردم و رفتم به اتاق خودم،مامان اتاق منو هم مرتب كرده بود، نشستم روي صندلي راحتيه اتاقم ...
گذاشتم موبايل يکم شارژ بشه و بعد روشنش كردم
مامان يادت رفته نيما اينجا اون بال رو سر خودش آورد، رو اين تخت..
گريم شديدتر
شده بود، مامان اومد نزديک ، منو بغل كرد و گفت
:--: عزيزم فراموشش كن، من به ياد خاطرات خوب اين اتاق هر روز ميام و اينجا رو تميز مي كنم، به اميد روزي هستم كه صاحبش برگرده،
بايد خوشحال باشي كه به خير گذشت، اين اتاق بوي نيما رو ميده !!!
خوب بو كن.حق با مامان بود، خدايا شکرت .. خدايا شکرت مامان رفت بيرون
...شارژر تو كشو ميز بود
، به اتاق يه نگاهي انداختم ، تميز و مرتب بود مثل هميشه، اصلا" ترسناک نبود، نفس
عميقي كشيدم، وجودم پر شد از بوي نيما ....
چراغ اتاق و خاموش كردم و رفتم به اتاق خودم،مامان اتاق منو هم مرتب كرده بود، نشستم روي صندلي راحتيه اتاقم ...
گذاشتم موبايل يکم شارژ بشه و بعد روشنش كردم