🍃دآٰمـــان🍃
#پارت_چهار
چند لحظه با دلسوزی نگاهش کرد.
اما بلافاصله چشم بست:
_ برو ماهور... همینجوری زندگی من گوهه، تو بیشتر گند نزن بهش! برو منم هفته آینده میام واسه کارای طلاقمون.
خواست دهان باز کند که عماد بلافاصله نطقش را کور کرد:
_ گوش بده ماهور، تو هنوز جوونی... میتونی بعد من ازدواج کنی و بچهدار بشی... میتونی خوشبخت بشی دخترِ خوب!
برات ماشین میگیرم برگرد روستا.
باوجود آن که قول داده بود جلویش گریه نکند اما نتوانست... دردِ قلبش نمیگذاشت.
بیتابی برای دیدنِ فرزندش نمیگذاشت...
سینههایی که درد میکردند و شیر داشتند نمیگذاشتند...
با گریه سری به طرفین تکان داد و نالید:
_ بچمو بده تا برم...
عصبی تقریبا فریاد زد:
_ کدوم بچه لعنتی؟ هان؟ میگم اون بچه منه!
از اول هم قرار بود حامله بشی و بچه رو بدی به من! چی تغییر کرده که یه لنگه پا پاشدی اومدی تهرون
با درد جواب داد:
_ نمیدونستم! نمیدونستم عوضی... من از قرار شما و بابام خبر نداشتم... خودت میدونی خبر نداشتم عماد!
صدایش را پایین آورد و توپید:
_ الان که فهمیدی؟! الان که خبردار شدی بابات جای بچه پول گرفته! واسه چی موندی؟ پاشو برو دیگه...
با گریه روی زمین خاکی نشست و نالید:
_ سینه هام شیر داره... بچم شیر میخواد... امیر علیم گرسنشه... کجا برم بدون بچهام؟!
چند ثانیه با دلسوزی نگاهش کرد.
او هم قربانیِ زندگی نکبتبار او و آیدا شده بود...
اما کاری هم نمیتوانست برایش بکند.
مقابلش روی زمین نشست و سعی کرد آراماش کند.
_ ماهور گوش بده به من! نزدیک پنجاهنفر آدم داخل این خونهان که همه خیال میکنن امیرعلی بچهی منو آیداست! احدی از اصل ماجرا خبردار بشه حیثیت من میره به باد، میفهمی؟ گند نزن به اعتبار من پاشو برو روستا من فردا میام باهم حرف بزنیم. حرف گوش کن دختر...
نمیفهمید.
دلتنگی مجاب فکر کردن برایش نمیگذاشت.
دستهایش را روی هم دو گوشاش گذاشت و با گریه نالید:
_ من بدون بچم جایی نمیرم... بچمو بهم پس بده میرم گورمو گم میکنم!
https://t.me/+RKD-Wiw3imJhODk0
https://t.me/+RKD-Wiw3imJhODk0
#پارت_چهار
چند لحظه با دلسوزی نگاهش کرد.
اما بلافاصله چشم بست:
_ برو ماهور... همینجوری زندگی من گوهه، تو بیشتر گند نزن بهش! برو منم هفته آینده میام واسه کارای طلاقمون.
خواست دهان باز کند که عماد بلافاصله نطقش را کور کرد:
_ گوش بده ماهور، تو هنوز جوونی... میتونی بعد من ازدواج کنی و بچهدار بشی... میتونی خوشبخت بشی دخترِ خوب!
برات ماشین میگیرم برگرد روستا.
باوجود آن که قول داده بود جلویش گریه نکند اما نتوانست... دردِ قلبش نمیگذاشت.
بیتابی برای دیدنِ فرزندش نمیگذاشت...
سینههایی که درد میکردند و شیر داشتند نمیگذاشتند...
با گریه سری به طرفین تکان داد و نالید:
_ بچمو بده تا برم...
عصبی تقریبا فریاد زد:
_ کدوم بچه لعنتی؟ هان؟ میگم اون بچه منه!
از اول هم قرار بود حامله بشی و بچه رو بدی به من! چی تغییر کرده که یه لنگه پا پاشدی اومدی تهرون
با درد جواب داد:
_ نمیدونستم! نمیدونستم عوضی... من از قرار شما و بابام خبر نداشتم... خودت میدونی خبر نداشتم عماد!
صدایش را پایین آورد و توپید:
_ الان که فهمیدی؟! الان که خبردار شدی بابات جای بچه پول گرفته! واسه چی موندی؟ پاشو برو دیگه...
با گریه روی زمین خاکی نشست و نالید:
_ سینه هام شیر داره... بچم شیر میخواد... امیر علیم گرسنشه... کجا برم بدون بچهام؟!
چند ثانیه با دلسوزی نگاهش کرد.
او هم قربانیِ زندگی نکبتبار او و آیدا شده بود...
اما کاری هم نمیتوانست برایش بکند.
مقابلش روی زمین نشست و سعی کرد آراماش کند.
_ ماهور گوش بده به من! نزدیک پنجاهنفر آدم داخل این خونهان که همه خیال میکنن امیرعلی بچهی منو آیداست! احدی از اصل ماجرا خبردار بشه حیثیت من میره به باد، میفهمی؟ گند نزن به اعتبار من پاشو برو روستا من فردا میام باهم حرف بزنیم. حرف گوش کن دختر...
نمیفهمید.
دلتنگی مجاب فکر کردن برایش نمیگذاشت.
دستهایش را روی هم دو گوشاش گذاشت و با گریه نالید:
_ من بدون بچم جایی نمیرم... بچمو بهم پس بده میرم گورمو گم میکنم!
https://t.me/+RKD-Wiw3imJhODk0
https://t.me/+RKD-Wiw3imJhODk0