#پارت_۱
#پارت_واقعی
انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین !
پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام .
.
صدای پای نگهبان ها می آید
پیدا میکردند مرا ....
باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد ....
تهدیدم میکرد که یزدان می آید .
که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند .
× پیدات کردم موش کوچولو
سر بالا می اورم
چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم
_ ل...لطفا من...منو نبر
میخندد
صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد
× پیداش کردم دزد عمارتو !
دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند
× میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟
هق میزنم
از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم
_ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو
مرا میکشاند
به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند
کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید
× نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته !
کنایه میزد
یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود .
با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد .
خانم بزرگ به ایوان می آید
عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید
× بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟!
باز اومدی دزدی ؟
_ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم .
به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید
× بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
نمیدانم چه قدر طول میکشد
یا اینکه اکنون روز است یا شب ...
پلک هایم روی هم افتاده اند .
اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را .
او خاص ، راه میرود
قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند
پلک میگشایم
تار میبینم
مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه .
اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ...
میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده .
ابروهای مشکی اش را در هم میکشد
و بالاخره ، لب باز میکند
+ باز چیکار کردی نبات ؟
هق میزنم
_ ی...یزدان خان !
م..من ندزدیدم .
پورخند میزند
میدانم باورش نمیشود
+ به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟!
فریاد میزند
+ دلت تنگ شده نه ؟!
جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟
هق میزنم
_ ن..نکردم م...من
+ لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری !
من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ...
من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم
من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام
من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم ..
زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد
او میزند
از حال میروم
فریاد میزنم بی صدا
جان میدهم
و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید
× نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره
دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
❌❌توجه کنید که این بنر پارت اول رمان هست
#پارت_واقعی
انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین !
پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام .
.
صدای پای نگهبان ها می آید
پیدا میکردند مرا ....
باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد ....
تهدیدم میکرد که یزدان می آید .
که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند .
× پیدات کردم موش کوچولو
سر بالا می اورم
چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم
_ ل...لطفا من...منو نبر
میخندد
صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد
× پیداش کردم دزد عمارتو !
دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند
× میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟
هق میزنم
از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم
_ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو
مرا میکشاند
به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند
کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید
× نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته !
کنایه میزد
یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود .
با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد .
خانم بزرگ به ایوان می آید
عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید
× بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟!
باز اومدی دزدی ؟
_ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم .
به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید
× بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
نمیدانم چه قدر طول میکشد
یا اینکه اکنون روز است یا شب ...
پلک هایم روی هم افتاده اند .
اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را .
او خاص ، راه میرود
قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند
پلک میگشایم
تار میبینم
مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه .
اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ...
میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده .
ابروهای مشکی اش را در هم میکشد
و بالاخره ، لب باز میکند
+ باز چیکار کردی نبات ؟
هق میزنم
_ ی...یزدان خان !
م..من ندزدیدم .
پورخند میزند
میدانم باورش نمیشود
+ به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟!
فریاد میزند
+ دلت تنگ شده نه ؟!
جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟
هق میزنم
_ ن..نکردم م...من
+ لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری !
من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ...
من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم
من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام
من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم ..
زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد
او میزند
از حال میروم
فریاد میزنم بی صدا
جان میدهم
و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید
× نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره
دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
❌❌توجه کنید که این بنر پارت اول رمان هست