Репост из: گسترده رنگینکمون🌈
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین!
با صدایش دخترک ترسیده لب زد
- حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه...
نعره زد
- خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟
دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد
می شنید صدای پچ پچ اش را...
- آروم مامانی هیچی نیست یکم...
حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید
هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود
نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد
- آخ! آروم نامدار...
حرکاتش را به عمد تند تر کرد
اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود!
از اوی عقیم...
- ب...به بچهت رحم کن نامرد!
غرید
- ببر صداتو!
دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد
- دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی
هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت
می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید
- حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری!
گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت
تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده...
دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت
باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک...
- پاشو جمع این کثافت و! زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست!
گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود.
- داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟
با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمیخواست بیاید اما عطیه قسم داده بود
- خونه ست!
- واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟
سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد
می شنید پچپچ ها را و عادت کرده بود...
که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد
- سلام دورت بگردم کو عروسم؟
حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد
- والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟
- نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم
حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد
همه ناباور بودند
- حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه...
صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت
- از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟
چون بچه دار نمی شده...
اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد
- زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده...
داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره...
عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود!
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
با صدایش دخترک ترسیده لب زد
- حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه...
نعره زد
- خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟
دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد
می شنید صدای پچ پچ اش را...
- آروم مامانی هیچی نیست یکم...
حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید
هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود
نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد
- آخ! آروم نامدار...
حرکاتش را به عمد تند تر کرد
اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود!
از اوی عقیم...
- ب...به بچهت رحم کن نامرد!
غرید
- ببر صداتو!
دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد
- دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی
هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت
می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید
- حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری!
گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت
تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده...
دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت
باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک...
- پاشو جمع این کثافت و! زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست!
گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود.
- داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟
با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمیخواست بیاید اما عطیه قسم داده بود
- خونه ست!
- واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟
سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد
می شنید پچپچ ها را و عادت کرده بود...
که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد
- سلام دورت بگردم کو عروسم؟
حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد
- والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟
- نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم
حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد
همه ناباور بودند
- حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه...
صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت
- از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟
چون بچه دار نمی شده...
اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد
- زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده...
داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره...
عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود!
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk