#فاصله
#part581
امید بازرگان که این را گفت چند لحظه سکوت کرد. کاش می توانستم بگویم که فکر و گمانش کاملا درست بوده است! من از شنیدن خبر ازدواج نیما کاملا جاخورده بودم! انگار که اصلا از او جدا نشده ام و او می خواهد با وجود اسم من در شناسنامه اش تجدید فراش کند!
- البته قصد جسارت نداشتم خانوم مهندس! معذرت می خوام!
با گیجی "خواهش می کنم"ی به زبان آوردم و امید بازرگان دوباره گفت: البته این موضوع بین خودمون بمونه!
درک نمی کردم چرا باید ازدواج نیما و شیوا بین خودمان بماند. بالاخره که همه می فهمیدند!
- چطور؟!
امید بازرگان دستی به چانه اش کشید.
- خب من کاملا اتفاقی متوجه این قضیه شدم!
- اتفاقی؟!
امید بازرگان این بار دست به موهایش کشید.
- امروز که رفته بودم نقشه ها رو تحویل بدم، گویا مادر آقای شایسته اونجا بودن... حرف هاشون رو اتفاقی شنیدم و از لابلاشون فهمیدم!
- مادرش؟! مادر نی...
با گرد شدن چشم های امید بازرگان به سرعت حرفم را اصلاح کردم.
- مادر آقای شایسته اونجا بودن؟! یعنی مطمئنید که خودشون بودن؟!
کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50230
#part581
امید بازرگان که این را گفت چند لحظه سکوت کرد. کاش می توانستم بگویم که فکر و گمانش کاملا درست بوده است! من از شنیدن خبر ازدواج نیما کاملا جاخورده بودم! انگار که اصلا از او جدا نشده ام و او می خواهد با وجود اسم من در شناسنامه اش تجدید فراش کند!
- البته قصد جسارت نداشتم خانوم مهندس! معذرت می خوام!
با گیجی "خواهش می کنم"ی به زبان آوردم و امید بازرگان دوباره گفت: البته این موضوع بین خودمون بمونه!
درک نمی کردم چرا باید ازدواج نیما و شیوا بین خودمان بماند. بالاخره که همه می فهمیدند!
- چطور؟!
امید بازرگان دستی به چانه اش کشید.
- خب من کاملا اتفاقی متوجه این قضیه شدم!
- اتفاقی؟!
امید بازرگان این بار دست به موهایش کشید.
- امروز که رفته بودم نقشه ها رو تحویل بدم، گویا مادر آقای شایسته اونجا بودن... حرف هاشون رو اتفاقی شنیدم و از لابلاشون فهمیدم!
- مادرش؟! مادر نی...
با گرد شدن چشم های امید بازرگان به سرعت حرفم را اصلاح کردم.
- مادر آقای شایسته اونجا بودن؟! یعنی مطمئنید که خودشون بودن؟!
کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50230