#پارت_چهارم - وهم در سایه واقعیت!
چند قدم که وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیرهای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیرهای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد.
حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی میکرد. دستهایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیهگاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد:
- کی اونجاست! آهای؟ این مسخرهبازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟!
همچنان دستهایش هر سو را برای یافتن تکیهگاه میجست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمیهای اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستریاش را به رخ میکشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟!
صدای نفسهای تند شدهاش پژواک ناامیدی مینواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده میکرد. آرام و بیهدف قدم برمیداشت، حتی نمیدانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط میرفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند.
حس بندبازی بیمحافظ داشت. دستهایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حسابشده برمیداشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چالهای بیانتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرامآرام پیش میرفت. هر گام او را بیش از پیش تهی میکرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا میگذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را مینواخت.
نمیدانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفسهای عمیق خودش را آرام میکرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند:
- بسه دیگه! روشن کن این بیصاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی میخوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمیدارم.
آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مهآلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار میدید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کمعمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح میبخشید، پس از آن تیره و تیرهتر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بیانتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را میپرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش میزد.
بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهرهاش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کمکم داشت چشمش عادت میکرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدمهایش را به آن سمت کشید.
حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییکهای براق زیر پایش، بهتش را عمیقتر کرد، به خصوص که با دقت در پسزمینه سایهها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش میکشید. حس میکرد آن صحنهها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درستتر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه میکرد. نگاه به رقص سایههای زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان میکرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب میدید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب میدانست که خواب نبود. نسیم سردی میتاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود.
دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایههایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن میافتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز میکرد، رنگشان بود. شمعهای مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید میسوخت و در آن سو، شمعهای سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمعها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنینانداز شد و متعاقب آن، سایهای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیکتر آمد.
- آماده شروع هستی؟!
چند قدم که وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیرهای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیرهای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد.
حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی میکرد. دستهایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیهگاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد:
- کی اونجاست! آهای؟ این مسخرهبازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟!
همچنان دستهایش هر سو را برای یافتن تکیهگاه میجست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمیهای اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستریاش را به رخ میکشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟!
صدای نفسهای تند شدهاش پژواک ناامیدی مینواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده میکرد. آرام و بیهدف قدم برمیداشت، حتی نمیدانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط میرفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند.
حس بندبازی بیمحافظ داشت. دستهایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حسابشده برمیداشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چالهای بیانتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرامآرام پیش میرفت. هر گام او را بیش از پیش تهی میکرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا میگذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را مینواخت.
نمیدانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفسهای عمیق خودش را آرام میکرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند:
- بسه دیگه! روشن کن این بیصاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی میخوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمیدارم.
آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مهآلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار میدید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کمعمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح میبخشید، پس از آن تیره و تیرهتر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بیانتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را میپرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش میزد.
بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهرهاش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کمکم داشت چشمش عادت میکرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدمهایش را به آن سمت کشید.
حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییکهای براق زیر پایش، بهتش را عمیقتر کرد، به خصوص که با دقت در پسزمینه سایهها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش میکشید. حس میکرد آن صحنهها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درستتر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه میکرد. نگاه به رقص سایههای زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان میکرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب میدید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب میدانست که خواب نبود. نسیم سردی میتاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود.
دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایههایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن میافتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز میکرد، رنگشان بود. شمعهای مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید میسوخت و در آن سو، شمعهای سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمعها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنینانداز شد و متعاقب آن، سایهای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیکتر آمد.
- آماده شروع هستی؟!