#پارت_316
#رمان_مخمور_شب
سوار ماشین شدم و گفتم حرکت کند، حتی برای آخرین بار هم دلم نمیخواست به آن کوچه و پگاه نگاه کنم. دفترشان تماما برایم بسته شده بود...
شاید درست نبود اما برای آخرین بار دلم میخواست به آنجا هم میرفتم... ان کوچه تاریک منتهی به ان در پوسیده... دلم میخواست آن حوضی که تصویر ماه را منعکس میکرد ببینم، دلم میخواست برای آخرین بار، به ویرانه ای که شروع کننده تمام بدبختی هایم بود از دور نگاه کنم. آدرس را به راننده دادم و سرم را به بالشک صندلی تیکه دادم.
با صدای زنگ تلفن چشم باز کردم. پدر بود، تماس را وصل کردم و بدون دادن اجازه صحبت به او گفتم:
- شب میام. نگران نباشید.
- باشه پدربزرگت منتظره...
- باشه میام. فعلا.
تماس را قطع و باز هم چشمانم را روی هم گذاشتم، مسیر طولانی و رشته افکار من هم بلند بود...
داشتم فکر میکردم چه چاه عمیق و ترسناکی بود که گرفتارش شده بودم و در واقع یکسال از عمرم را دزدیده بود. حال الانم بیشتر شبیه به آنی بود که از یک خواب چندساله، بیدار شده بودم و ذهنم اسیر ان وقتی که از چنگم رفته بود پرسه میزد.
اگر شرایط آنطور پیش نمیرفت، شاید حال مشغول تحصیل در بهترین رشته دانشگاهی و آشنایی با آدم های حسابی بودم، اما اگر الان از من میپرسیدند میلی به تحصیل یا حتی آشنایی با فرد جدید داشتم، پاسخم قطعا خیر بود...
مغزم آسیب دیده تر از انی بود که به آن زودی ها درس را میفهمید و باور و اعتمادم شکسته تر از آن که عشق شخصی را باور کنم.
امیر یعنی کجا بود؟ چند درصد احتمال داشت او در مخروبه زهرا باشد؟ اگر با او یا زهرا رو به رو میشدم چه...
دیرتر از آن بود که به راننده بگویم پشیمان شدم، با توقف ماشین، از اینه نگاهم کرد و گفت:
- مطمعنین همینجاست ادرس؟ خیلی خطرناکه این محله.
- بله، میشه فقط منتظر بمونید، چون اگه برید من ماشین خیلی سخت پیدا میکنم.
تا همانجا هم پولش را نداده بودم و ممکن نبود برود، از اینه نگاهم کرد و با نارضایتی سر تکان داد.
پیاده شدم، هوا تقرییا تاریک بود، اما مسیر را حفظ بودم، قدم به قدمش را...
دستم را روی دیوار سر کوچه گذاشتم و همان لحظه، تصویر ماهوری که در بدترین شرایط به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد در خاطرم نقش بست، ماهوری که نمیدانست از داغ بی آبرویی که به بار آورده بود گریه کند یا باب امیری که صبح بهترین شبش تنهایش گذاشته بود، یا به خاطر درد شیشه خورده ای که وقتی زهرا از خانه بیرون پرتش میکرد، کف پایش را مجروح کرده بود...
بغض سنگینی گلویم را پر کرد و آرام مسیر را ادامه دادم، کم کم داشتم نزدیک میشدم و قلبم به تقلید از گذشته ضربان گرفته بود.
#رمان_مخمور_شب
سوار ماشین شدم و گفتم حرکت کند، حتی برای آخرین بار هم دلم نمیخواست به آن کوچه و پگاه نگاه کنم. دفترشان تماما برایم بسته شده بود...
شاید درست نبود اما برای آخرین بار دلم میخواست به آنجا هم میرفتم... ان کوچه تاریک منتهی به ان در پوسیده... دلم میخواست آن حوضی که تصویر ماه را منعکس میکرد ببینم، دلم میخواست برای آخرین بار، به ویرانه ای که شروع کننده تمام بدبختی هایم بود از دور نگاه کنم. آدرس را به راننده دادم و سرم را به بالشک صندلی تیکه دادم.
با صدای زنگ تلفن چشم باز کردم. پدر بود، تماس را وصل کردم و بدون دادن اجازه صحبت به او گفتم:
- شب میام. نگران نباشید.
- باشه پدربزرگت منتظره...
- باشه میام. فعلا.
تماس را قطع و باز هم چشمانم را روی هم گذاشتم، مسیر طولانی و رشته افکار من هم بلند بود...
داشتم فکر میکردم چه چاه عمیق و ترسناکی بود که گرفتارش شده بودم و در واقع یکسال از عمرم را دزدیده بود. حال الانم بیشتر شبیه به آنی بود که از یک خواب چندساله، بیدار شده بودم و ذهنم اسیر ان وقتی که از چنگم رفته بود پرسه میزد.
اگر شرایط آنطور پیش نمیرفت، شاید حال مشغول تحصیل در بهترین رشته دانشگاهی و آشنایی با آدم های حسابی بودم، اما اگر الان از من میپرسیدند میلی به تحصیل یا حتی آشنایی با فرد جدید داشتم، پاسخم قطعا خیر بود...
مغزم آسیب دیده تر از انی بود که به آن زودی ها درس را میفهمید و باور و اعتمادم شکسته تر از آن که عشق شخصی را باور کنم.
امیر یعنی کجا بود؟ چند درصد احتمال داشت او در مخروبه زهرا باشد؟ اگر با او یا زهرا رو به رو میشدم چه...
دیرتر از آن بود که به راننده بگویم پشیمان شدم، با توقف ماشین، از اینه نگاهم کرد و گفت:
- مطمعنین همینجاست ادرس؟ خیلی خطرناکه این محله.
- بله، میشه فقط منتظر بمونید، چون اگه برید من ماشین خیلی سخت پیدا میکنم.
تا همانجا هم پولش را نداده بودم و ممکن نبود برود، از اینه نگاهم کرد و با نارضایتی سر تکان داد.
پیاده شدم، هوا تقرییا تاریک بود، اما مسیر را حفظ بودم، قدم به قدمش را...
دستم را روی دیوار سر کوچه گذاشتم و همان لحظه، تصویر ماهوری که در بدترین شرایط به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد در خاطرم نقش بست، ماهوری که نمیدانست از داغ بی آبرویی که به بار آورده بود گریه کند یا باب امیری که صبح بهترین شبش تنهایش گذاشته بود، یا به خاطر درد شیشه خورده ای که وقتی زهرا از خانه بیرون پرتش میکرد، کف پایش را مجروح کرده بود...
بغض سنگینی گلویم را پر کرد و آرام مسیر را ادامه دادم، کم کم داشتم نزدیک میشدم و قلبم به تقلید از گذشته ضربان گرفته بود.