#پارت_314
#رمان_مخمور_شب
وارد خانه که شدم، احساس بی وزنی مرا در بر گرفت. آن خانه برایم حال و هوای آزادی داشت. به اتاق رفتم و بی مقدمه، ساکم را روی تخت انداختم.
همانطور که شروع به جمع کردن وسایل کردم، ذهنم به جاهای دور کشیده شد. یاد مهدیار و گلخانهاش افتادم. مدتها بود که هیچ خبری از او و بهار نداشتم. حتی ساناز هم، که همیشه مثل سایهای اطراف زندگیام پرسه میزد، انگار محو شده بود. شاید در گذشته به دنبال پاسخی برای ناپدید شدنشان میگشتم، اما اگر میزان اهمیتشان را از من میپرسیدند، پاسخم صفر بود.
دیگر نیازی نداشتم که بدانم کجا هستند، چه میکنند، یا چه سرنوشتی برایشان رقم خورده است. آنها بخشی از گذشتهای بودند که من بهطور کامل پشت سر گذاشته بودم. گذشتهای که حالا مثل آینهای شکسته به نظر میرسید؛ قابل ترمیم نبود، اما درخششی هم نداشت که بخواهم به آن بچسبم.
دستم به کتابی خورد که مدتها پیش در گوشه کمد گذاشته بودم. کتابی که همیشه در روزهای سخت کنارم بود، آن زمان هایی که وسوسه مصرف مواد پیرم را در میآورد و من با زوم شدن روی جمله های کتاب سعی میکردم ذهنم را مشغول کنم.اما حالا دیگر حتی نیازی به ورق زدنش هم حس نمیکردم. نگاه کوتاهی به جلدش انداختم و در همان لحظه فهمیدم چقدر از اولین باری که آن را در دست گرفته بودم تغییر کردهام.
اعتیاد و ترک اعتیاد، بزرگترین مبارزه زندگیام بود. روزهای اول، هر دقیقهاش به اندازه یک سال طول میکشید. هر بار که وسوسه میشدم، انگار میخواستم از درهای پایین بیفتم، اما حالا، حس میکردم که تمام آن زنجیرها از دست و پایم باز شدهاند...
لبخندی به خودم زدم. به صدای نفسهایم گوش دادم و حس کردم که برای اولین بار، واقعاً به زندگی برگشته بودم. نفس کشیدن دیگر سنگین نبود. دیگر خبری از آن درد و خفگی شبانهای که روزگارم را تاریک میکرد، نبود.
نگاهم به پنجره افتاد. نور غروب، فضای خانه را گرم کرده بود. یک لیوان چای برای خودم ریختم و روی کاناپه نشستم. فکر کردم که چقدر زندگی سادهتر شده بود. دیگر هیچ وابستگیای به کسی یا چیزی نداشتم. حتی انتظاری هم از کسی نداشتم...
امیر، مهدیار، ساناز، بهار... هر کدامشان داستانی در زندگی من بودند، اما حالا دیگر هیچکدامشان معنایی نداشتند. انگار در کتابی که من از زندگی ام میخواستم بنویسم، هیچ جایی برایشان نبود. این بار، فقط من و من بودیم.
در ذهنم، برنامههای جدیدی را مرور کردم. تصمیم داشتم فردا به باشگاه بروم و بعد هم برای مصاحبه کاری در یک فروشگاه حاضر شوم. شاید شروع سادهای بود، اما همین قدمهای کوچک، برایم مثل یک پیروزی بزرگ به نظر میرسید.
دیگر نمیخواستم گذشتهام را مرور کنم. هر بار که ذهنم به آن روزها میرفت، به خودم یادآوری میکردم که این فقط بخشی از مسیر بود، نه تمام آن. گذشته، مرا به اینجا رسانده بود، اما نمیتوانست در اینجا بماند.
لیوان چایم را به لب بردم و با خودم فکر کردم: زندگی همین لحظه هاییه که میسازم و زمانی که میگذره دیگه برنمیگرده... من آمادم که این لحظهها رو پر کنم. از نو. تنهایی.
#رمان_مخمور_شب
وارد خانه که شدم، احساس بی وزنی مرا در بر گرفت. آن خانه برایم حال و هوای آزادی داشت. به اتاق رفتم و بی مقدمه، ساکم را روی تخت انداختم.
همانطور که شروع به جمع کردن وسایل کردم، ذهنم به جاهای دور کشیده شد. یاد مهدیار و گلخانهاش افتادم. مدتها بود که هیچ خبری از او و بهار نداشتم. حتی ساناز هم، که همیشه مثل سایهای اطراف زندگیام پرسه میزد، انگار محو شده بود. شاید در گذشته به دنبال پاسخی برای ناپدید شدنشان میگشتم، اما اگر میزان اهمیتشان را از من میپرسیدند، پاسخم صفر بود.
دیگر نیازی نداشتم که بدانم کجا هستند، چه میکنند، یا چه سرنوشتی برایشان رقم خورده است. آنها بخشی از گذشتهای بودند که من بهطور کامل پشت سر گذاشته بودم. گذشتهای که حالا مثل آینهای شکسته به نظر میرسید؛ قابل ترمیم نبود، اما درخششی هم نداشت که بخواهم به آن بچسبم.
دستم به کتابی خورد که مدتها پیش در گوشه کمد گذاشته بودم. کتابی که همیشه در روزهای سخت کنارم بود، آن زمان هایی که وسوسه مصرف مواد پیرم را در میآورد و من با زوم شدن روی جمله های کتاب سعی میکردم ذهنم را مشغول کنم.اما حالا دیگر حتی نیازی به ورق زدنش هم حس نمیکردم. نگاه کوتاهی به جلدش انداختم و در همان لحظه فهمیدم چقدر از اولین باری که آن را در دست گرفته بودم تغییر کردهام.
اعتیاد و ترک اعتیاد، بزرگترین مبارزه زندگیام بود. روزهای اول، هر دقیقهاش به اندازه یک سال طول میکشید. هر بار که وسوسه میشدم، انگار میخواستم از درهای پایین بیفتم، اما حالا، حس میکردم که تمام آن زنجیرها از دست و پایم باز شدهاند...
لبخندی به خودم زدم. به صدای نفسهایم گوش دادم و حس کردم که برای اولین بار، واقعاً به زندگی برگشته بودم. نفس کشیدن دیگر سنگین نبود. دیگر خبری از آن درد و خفگی شبانهای که روزگارم را تاریک میکرد، نبود.
نگاهم به پنجره افتاد. نور غروب، فضای خانه را گرم کرده بود. یک لیوان چای برای خودم ریختم و روی کاناپه نشستم. فکر کردم که چقدر زندگی سادهتر شده بود. دیگر هیچ وابستگیای به کسی یا چیزی نداشتم. حتی انتظاری هم از کسی نداشتم...
امیر، مهدیار، ساناز، بهار... هر کدامشان داستانی در زندگی من بودند، اما حالا دیگر هیچکدامشان معنایی نداشتند. انگار در کتابی که من از زندگی ام میخواستم بنویسم، هیچ جایی برایشان نبود. این بار، فقط من و من بودیم.
در ذهنم، برنامههای جدیدی را مرور کردم. تصمیم داشتم فردا به باشگاه بروم و بعد هم برای مصاحبه کاری در یک فروشگاه حاضر شوم. شاید شروع سادهای بود، اما همین قدمهای کوچک، برایم مثل یک پیروزی بزرگ به نظر میرسید.
دیگر نمیخواستم گذشتهام را مرور کنم. هر بار که ذهنم به آن روزها میرفت، به خودم یادآوری میکردم که این فقط بخشی از مسیر بود، نه تمام آن. گذشته، مرا به اینجا رسانده بود، اما نمیتوانست در اینجا بماند.
لیوان چایم را به لب بردم و با خودم فکر کردم: زندگی همین لحظه هاییه که میسازم و زمانی که میگذره دیگه برنمیگرده... من آمادم که این لحظهها رو پر کنم. از نو. تنهایی.