#پارت_313
#رمان_مخمور_شب
سکوت کردم و سر به زیر انداختم. مشاور ادامه داد:
- ماهور، چیزی که الان نیاز داری، ساختن یه زندگی جدیده. باید به خودت فرصت بدی تا از نو شروع کنی. به خودت فکر کن؛ چی میتونه تو رو خوشحال کنه؟ چه چیزایی هستن که همیشه دوست داشتی انجام بدی اما هیچوقت فرصت نداشتی؟
لحظهای فکر کردم. جوابم واضح نبود، اما حس کردم باید به سمت چیزی حرکت کنم که حواسم را از گذشته پرت کند. گفتم:
- نمیدونم. شاید... شاید باید مشغول کاری بشم. یا حتی یه چیزی که بتونم انرژیم رو تخلیه کنم....
او لبخند زد و گفت:
- دقیقاً! پیشنهاد من اینه که به یه کلاس ورزشی بری. الان که دوره سختی ترک رو گذروندی باید خودتو تقویت کنی. ورزش هم بهت کمک میکنه جسمت قویتر بشه و هم ذهنت رو آرومتر میکنه. علاوه بر این، باید به فکر کار کردن باشی. یه شغل میتونه حس استقلال و مفید بودن رو در تو تقویت کنه....
حرفهایش برایم جذاب بود. مدتی بود که فکر میکردم باید به زندگیام شکلی بدهم، اما هیچوقت دقیق نمیدانستم از کجا شروع کنم. حالا این پیشنهادها مثل نقشهای جلوی پایم گذاشته شده بودند. گفتم:
- کار کردن... نمیدونم از کجا شروع کنم. ولی شاید بشه امتحانش کرد.
او گفت:
- لازم نیست کار پیچیده یا سنگین باشه. حتی یه شغل ساده، مثل فروشندگی یا کار توی یه فروشگاه، میتونه قدم خوبی باشه. مهم اینه که احساس کنی در حال ساختن زندگی خودت هستی.
وقتی از جلسه بیرون آمدم، حس عجیبی داشتم. حرفهای مشاور مثل نوری در تاریکی بود. فهمیدم که همهی این حسهایی که درونم بود، طبیعی بودند. اینکه هنوز درگیر گذشته باشم، اینکه حس کنم وسط راه گیر کردهام، اینها بخشی از پروسهی بهبود بود.
به این فکر کردم که باید از جایی شروع کنم. تصمیم گرفتم فردا سری به یک باشگاه ورزشی بزنم و برای یک کلاس ثبتنام کنم. همچنین، باید دنبال یک شغل ساده میگشتم. شاید اینها همهی مشکلاتم را حل نمیکردند، اما حداقل یک قدم رو به جلو بودند... این موفقیت های کوچک بودند که راه موفقیت های بزرگ را هموار میکردند،.
همانطور که به سمت خانه میرفتم، زیر لب زمزمه کردم:
- زندگی جدید شروع شده...
#رمان_مخمور_شب
سکوت کردم و سر به زیر انداختم. مشاور ادامه داد:
- ماهور، چیزی که الان نیاز داری، ساختن یه زندگی جدیده. باید به خودت فرصت بدی تا از نو شروع کنی. به خودت فکر کن؛ چی میتونه تو رو خوشحال کنه؟ چه چیزایی هستن که همیشه دوست داشتی انجام بدی اما هیچوقت فرصت نداشتی؟
لحظهای فکر کردم. جوابم واضح نبود، اما حس کردم باید به سمت چیزی حرکت کنم که حواسم را از گذشته پرت کند. گفتم:
- نمیدونم. شاید... شاید باید مشغول کاری بشم. یا حتی یه چیزی که بتونم انرژیم رو تخلیه کنم....
او لبخند زد و گفت:
- دقیقاً! پیشنهاد من اینه که به یه کلاس ورزشی بری. الان که دوره سختی ترک رو گذروندی باید خودتو تقویت کنی. ورزش هم بهت کمک میکنه جسمت قویتر بشه و هم ذهنت رو آرومتر میکنه. علاوه بر این، باید به فکر کار کردن باشی. یه شغل میتونه حس استقلال و مفید بودن رو در تو تقویت کنه....
حرفهایش برایم جذاب بود. مدتی بود که فکر میکردم باید به زندگیام شکلی بدهم، اما هیچوقت دقیق نمیدانستم از کجا شروع کنم. حالا این پیشنهادها مثل نقشهای جلوی پایم گذاشته شده بودند. گفتم:
- کار کردن... نمیدونم از کجا شروع کنم. ولی شاید بشه امتحانش کرد.
او گفت:
- لازم نیست کار پیچیده یا سنگین باشه. حتی یه شغل ساده، مثل فروشندگی یا کار توی یه فروشگاه، میتونه قدم خوبی باشه. مهم اینه که احساس کنی در حال ساختن زندگی خودت هستی.
وقتی از جلسه بیرون آمدم، حس عجیبی داشتم. حرفهای مشاور مثل نوری در تاریکی بود. فهمیدم که همهی این حسهایی که درونم بود، طبیعی بودند. اینکه هنوز درگیر گذشته باشم، اینکه حس کنم وسط راه گیر کردهام، اینها بخشی از پروسهی بهبود بود.
به این فکر کردم که باید از جایی شروع کنم. تصمیم گرفتم فردا سری به یک باشگاه ورزشی بزنم و برای یک کلاس ثبتنام کنم. همچنین، باید دنبال یک شغل ساده میگشتم. شاید اینها همهی مشکلاتم را حل نمیکردند، اما حداقل یک قدم رو به جلو بودند... این موفقیت های کوچک بودند که راه موفقیت های بزرگ را هموار میکردند،.
همانطور که به سمت خانه میرفتم، زیر لب زمزمه کردم:
- زندگی جدید شروع شده...