#پارت_312
#رمان_مخمور_شب
انگار سنگینی تمام آن روزهای تلخ و تاریک روی شانههایم نشسته بود. با اینکه توافق کرده بودیم، با اینکه بالاخره تصمیمی قطعی گرفته بودم، اما باز هم دل و ذهنم درگیر بود. قدمهایم به سمت خیابان میرفتند، اما فکرهایم در گذشته گیر کرده بودند.
ذهنم درگیر بود و مدام از خودم میپرسیدم: آیا واقعاً درستترین کار را کردم؟ آیا باید به او فرصت دیگری میدادم؟
دلم نمیخواست این افکار بیش از این مرا تسخیر کنند. حس کردم باید این احساساتم را جایی بگذارم؛ جایی که کسی حرفهایم را بشنود و کمک کند خودم را پیدا کنم.
با مشاور تماس گرفتم و درخواست جلسهای فوری کردم. خوشبختانه وقتی برایم خالی داشت. به سرعت به سمت مرکز مشاوره حرکت کردم.
***
وقتی وارد اتاق شدم، مثل همیشه حس آرامش فضا به من منتقل شد. مشاور با لبخند گفت:
- سلام، خوش اومدی. چیشده؟ به نظر میاد امروز خیلی حرف برای گفتن داری.
نشستم و دستهایم را روی زانویم گذاشتم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- امروز دادگاه طلاق بود. توافق کردیم، ولی... حس عجیبی دارم. هم سبک شدم، هم انگار یه چیزی توی دلم سنگینی میکنه...
مشاور با صدای آرامی گفت:
- این کاملاً طبیعیه، ماهور. جدایی، حتی وقتی بهترین تصمیم ممکن باشه، باز هم احساسات متناقضی رو ایجاد میکنه. میدونی چرا؟ چون داری یه بخش از زندگیت رو پشت سر میذاری. حتی اگه اون بخش پر از درد و سختی بوده باشه، باز هم بخشی از تو بوده.
به این حرف فکر کردم. راست میگفت. امیر فقط یک آدم نبود؛ او بخشی از زندگیام بود که با تمام سختیهایش، نمیتوانستم به سادگی نادیدهاش بگیرم. گفتم:
- اما چرا هنوز اینقدر حس میکنم همهچیز سخت و مبهمه؟ چرا حتی وقتی میدونم این بهترین کار بود، باز هم این فکرها ولم نمیکنن؟
مشاور چند لحظه سکوت کرد. سپس گفت:
- چون هنوز کامل رها نکردی، ماهور. جدایی عاطفی همیشه زمان میبره. این چیزی نیست که با یک جلسه دادگاه یا یک تصمیم تموم بشه. اما خبر خوب اینه که تو الان توی مسیر درستی. مهم اینه که خودت رو سرزنش نکنی. به خودت اجازه بده این احساسات رو تجربه کنی، اما درگیرشون نشو...
#رمان_مخمور_شب
انگار سنگینی تمام آن روزهای تلخ و تاریک روی شانههایم نشسته بود. با اینکه توافق کرده بودیم، با اینکه بالاخره تصمیمی قطعی گرفته بودم، اما باز هم دل و ذهنم درگیر بود. قدمهایم به سمت خیابان میرفتند، اما فکرهایم در گذشته گیر کرده بودند.
ذهنم درگیر بود و مدام از خودم میپرسیدم: آیا واقعاً درستترین کار را کردم؟ آیا باید به او فرصت دیگری میدادم؟
دلم نمیخواست این افکار بیش از این مرا تسخیر کنند. حس کردم باید این احساساتم را جایی بگذارم؛ جایی که کسی حرفهایم را بشنود و کمک کند خودم را پیدا کنم.
با مشاور تماس گرفتم و درخواست جلسهای فوری کردم. خوشبختانه وقتی برایم خالی داشت. به سرعت به سمت مرکز مشاوره حرکت کردم.
***
وقتی وارد اتاق شدم، مثل همیشه حس آرامش فضا به من منتقل شد. مشاور با لبخند گفت:
- سلام، خوش اومدی. چیشده؟ به نظر میاد امروز خیلی حرف برای گفتن داری.
نشستم و دستهایم را روی زانویم گذاشتم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- امروز دادگاه طلاق بود. توافق کردیم، ولی... حس عجیبی دارم. هم سبک شدم، هم انگار یه چیزی توی دلم سنگینی میکنه...
مشاور با صدای آرامی گفت:
- این کاملاً طبیعیه، ماهور. جدایی، حتی وقتی بهترین تصمیم ممکن باشه، باز هم احساسات متناقضی رو ایجاد میکنه. میدونی چرا؟ چون داری یه بخش از زندگیت رو پشت سر میذاری. حتی اگه اون بخش پر از درد و سختی بوده باشه، باز هم بخشی از تو بوده.
به این حرف فکر کردم. راست میگفت. امیر فقط یک آدم نبود؛ او بخشی از زندگیام بود که با تمام سختیهایش، نمیتوانستم به سادگی نادیدهاش بگیرم. گفتم:
- اما چرا هنوز اینقدر حس میکنم همهچیز سخت و مبهمه؟ چرا حتی وقتی میدونم این بهترین کار بود، باز هم این فکرها ولم نمیکنن؟
مشاور چند لحظه سکوت کرد. سپس گفت:
- چون هنوز کامل رها نکردی، ماهور. جدایی عاطفی همیشه زمان میبره. این چیزی نیست که با یک جلسه دادگاه یا یک تصمیم تموم بشه. اما خبر خوب اینه که تو الان توی مسیر درستی. مهم اینه که خودت رو سرزنش نکنی. به خودت اجازه بده این احساسات رو تجربه کنی، اما درگیرشون نشو...