#پارت_309
#رمان_مخمور_شب
برای بار هزارم به آن نتیجه رسیده بودم که دوست داشتن بدون احترام، دوست داشتن بدون تعهد، عشق بدون اعتماد و رابطه ای بدون تلاش برای ساختن، هیچ نتیجه مطلوبی رقم نمیزد.
من در آن مدت خوب یاد گرفته بودم که یک انسانم، چیزی که پیش از آن آنقدر هم برایم اهمیت نداشت، اما حقیقت آن بود که من هم یک انسان بودم با حق تصمیم گیری، حق خوشحال بودن و حق شاد زندگی کردن. مجبور نبودم خود را به خواست دیگران قربانی میکردم...
مثلا دیگر چون پگاه یا امسال آن ناراحت میشدند مجبور نبودم خودم ناراحتی را تحمل کنم.
چون پدر یا مادر باهم کنار نمی آمدند مجبور به غم نبودم، چون پدر مشروبات الکی مصرف میکرد من نباید خودم را عذاب میدادم چون مسبب هیچکدامشان من نبودم.
و حال تنها بنا به دلتنگی امیر، مجبور به قبول آینده تاریک و غم انگیز برای خود نبودم.
در همان افکار خوابم برد و صبح، با صدای زنگ ساعتی که از قبل کوک کرده بودم بیدار شدم.
لباس تمیز به تن کردم و یک صبحانه مفصل برای خودم آماده کردم. آخرین روز مستقل زندگی کردنم بود اما خوب میدانستم پس از آن، دیگر به هیچکس توان ناراحت کردنم را نمیدادم.
#رمان_مخمور_شب
برای بار هزارم به آن نتیجه رسیده بودم که دوست داشتن بدون احترام، دوست داشتن بدون تعهد، عشق بدون اعتماد و رابطه ای بدون تلاش برای ساختن، هیچ نتیجه مطلوبی رقم نمیزد.
من در آن مدت خوب یاد گرفته بودم که یک انسانم، چیزی که پیش از آن آنقدر هم برایم اهمیت نداشت، اما حقیقت آن بود که من هم یک انسان بودم با حق تصمیم گیری، حق خوشحال بودن و حق شاد زندگی کردن. مجبور نبودم خود را به خواست دیگران قربانی میکردم...
مثلا دیگر چون پگاه یا امسال آن ناراحت میشدند مجبور نبودم خودم ناراحتی را تحمل کنم.
چون پدر یا مادر باهم کنار نمی آمدند مجبور به غم نبودم، چون پدر مشروبات الکی مصرف میکرد من نباید خودم را عذاب میدادم چون مسبب هیچکدامشان من نبودم.
و حال تنها بنا به دلتنگی امیر، مجبور به قبول آینده تاریک و غم انگیز برای خود نبودم.
در همان افکار خوابم برد و صبح، با صدای زنگ ساعتی که از قبل کوک کرده بودم بیدار شدم.
لباس تمیز به تن کردم و یک صبحانه مفصل برای خودم آماده کردم. آخرین روز مستقل زندگی کردنم بود اما خوب میدانستم پس از آن، دیگر به هیچکس توان ناراحت کردنم را نمیدادم.