#پارت_308
#رمان_مخمور_شب
نفس عمیقی کشیدم، مشخص بود که فکرش را نمیکرد مجدد تلفنش را چک میکردم و انتظارش را داشت همان ماهور ساده خوش خیال، تمام حرف هایش را باور و او را به آغوش میکشید.
در اصل صحبت کردن با او، به جای حس بد حال مرا خوب کرده بود. چون مطمعن شده بودم هیچ جوره و در هیچ حالتی تصمیم اشتباه نگرفتم.
- من خیلی وقته دارم راه خودمو میرم. خوشحالم به این نتیجه رسیدی. فردا توی دادگاه میبینمت پس.
پشتم را به او کردم و منتظر شنیدن حرف هایش نماندم. به سرعت به ساختمان رفتم و در را بستم. پشت در تکیه زدم و چند نفس عمیق برای مهار بغض نشسته در گلویم کشیدم. پس از چند ثانیه، صدای استارت موتورش مرا متوجه کرد که رفته است...
***
تمام شب را خوابم نبرد، فکرم حسابی درگیر بود. حتی قرص های آرامبخش تجویز مشاور هم نتوانسته بود افکارم را نابود کند.
آدمی که خودش هم میدانست تعقیر نمیکند چه انتظاری از من برای باور عشقش داشت؟
طبق معمول عشق را برای ما اشتباه جا انداخته بودند، اکثرا مفهوم عشق را با خودگذشتگی اشتباه میگرفتند، آنکه کسی را تحت هر شرایطی و هر حالی بپذیری نامش عشق نبود، در واقع تو از خودت برای حال بهتر شخص دیگر میگذشتی و این اشتباه بود.
حداقل در ان موقعیت تعبیر من از عشق، یک احترام و محبت دو جانبه بود. به مثال اگر فلان شرایط طرف دوم موجب آزار من میشد، من هیچ اجباری برای پذیرش او نداشتم و آن شخص متقابل احساسات من باید آن شرایط نامساعد و ناراحت کننده را از میان برمیداشت.
میتوانستم مثال یک مجسمه هنری را در برابری با عشق مقایسه کنم که اگر آبش کم بود خشک و شکننده، اگر خاکش کم بود بد حالت و ترک خورده و اگر دستی به ترمیمش نمی آمد، بی حالت و بی معنا میشد. در حقیقت رابطه من با امیر، جای تعهد و اعتماد خالی بود و آن رابطه، هیچ وقت نمیتوانست نتیجه زیبایی برایمان داشته باشد.
#رمان_مخمور_شب
نفس عمیقی کشیدم، مشخص بود که فکرش را نمیکرد مجدد تلفنش را چک میکردم و انتظارش را داشت همان ماهور ساده خوش خیال، تمام حرف هایش را باور و او را به آغوش میکشید.
در اصل صحبت کردن با او، به جای حس بد حال مرا خوب کرده بود. چون مطمعن شده بودم هیچ جوره و در هیچ حالتی تصمیم اشتباه نگرفتم.
- من خیلی وقته دارم راه خودمو میرم. خوشحالم به این نتیجه رسیدی. فردا توی دادگاه میبینمت پس.
پشتم را به او کردم و منتظر شنیدن حرف هایش نماندم. به سرعت به ساختمان رفتم و در را بستم. پشت در تکیه زدم و چند نفس عمیق برای مهار بغض نشسته در گلویم کشیدم. پس از چند ثانیه، صدای استارت موتورش مرا متوجه کرد که رفته است...
***
تمام شب را خوابم نبرد، فکرم حسابی درگیر بود. حتی قرص های آرامبخش تجویز مشاور هم نتوانسته بود افکارم را نابود کند.
آدمی که خودش هم میدانست تعقیر نمیکند چه انتظاری از من برای باور عشقش داشت؟
طبق معمول عشق را برای ما اشتباه جا انداخته بودند، اکثرا مفهوم عشق را با خودگذشتگی اشتباه میگرفتند، آنکه کسی را تحت هر شرایطی و هر حالی بپذیری نامش عشق نبود، در واقع تو از خودت برای حال بهتر شخص دیگر میگذشتی و این اشتباه بود.
حداقل در ان موقعیت تعبیر من از عشق، یک احترام و محبت دو جانبه بود. به مثال اگر فلان شرایط طرف دوم موجب آزار من میشد، من هیچ اجباری برای پذیرش او نداشتم و آن شخص متقابل احساسات من باید آن شرایط نامساعد و ناراحت کننده را از میان برمیداشت.
میتوانستم مثال یک مجسمه هنری را در برابری با عشق مقایسه کنم که اگر آبش کم بود خشک و شکننده، اگر خاکش کم بود بد حالت و ترک خورده و اگر دستی به ترمیمش نمی آمد، بی حالت و بی معنا میشد. در حقیقت رابطه من با امیر، جای تعهد و اعتماد خالی بود و آن رابطه، هیچ وقت نمیتوانست نتیجه زیبایی برایمان داشته باشد.