#پارت_305
#رمان_مخمور_شب
تماس را وصل کردم و با صدای ارامی صحبت کردم:
- الو...
- سلام، میشه حضوری حرف بزنیم؟
منطف چیزی میگفت و قلب درخواست دیگری داشت، به عمد گذاشتم دلم پیروز شود تا بتوانم حرف عقل را به کرسی بنشانم. میدانستم با دیدنش اذیت میشدم، اما لازم بود برای آخرین بار، حرف هایم را به او میزدم، البته که او هم حرف هایی برای شنیده شدن داشت.
- برات لوکیشن میفرستم.
- منتظرم...
تماس را قطع کردم و لوکیشن خانه را برایش فرستادم، شاید دعوتش به خانه اشتباه بود و در یک مکان عمومی باید قرار میگذاشتم اما حوصله بیرون رفتن از خانه را هم نداشتم. دوست داشتم در ارامش برای آخرین بار با او صحبت میکردم.
کمی از چای ام نوشیدم و برایش نوشتم:
- تا نیم ساعت دیگه بیا، دیر نکنی لطفا.
- باشه.
موهایم را که بزور به پنج سانتی متر میرسید را مرتب کردم و یک دست لباس درست تن زدم. چای کهنه صبح را تعویض و چای دیگری دم کردم.
روی مبل زانو بغل زده بودم و خیره به ساعت انتظارش را میکشیدم.
بیش از نیم ساعت گذشته بود و هنوز سر و کله اش پیدا نشده بود، آدرس را گم کرده بود؟ میپرسیدم؟ اما اگر آنطور بود خودش تماس میگرفت...
کم کم داشت هوا تاریک میشد. بیش از دو و نیم ساعت از تایمی که قرار بود برای صحبت بیاید گذشته بود و من در آن حالت خیره به ساعت، برایم مرور شب هایی شد که به خانه نمی آمد و من تا صبح انتظارش را میکشیدم. تجربه آن حس برای من سخت و دردناک بود. و امیری که باز هم سر حرفش نمانده بود از من انتظار داشت حرف هایش را باور کنم؟
نیامدش از یک سو خوب و از سوی دیگر آزار دهنده بود. حداقل فهمیده بودم او همچنان آدمی نبود که سر حرف هایش بماند و از سوی دیگر تک چراق امید قلبم هم خاموش شده بود.
ساعت حوالی نه شب بود و دیگر از آمدنش ناامید شده بودم که زنگ آیفون خورد. جای هیجان و خوشی، پوزخندی به لبم نشست. از جا بلند شدم که تماس گرفت، تماسش را رد کردم و نوشتم:
- یکم صبرکن، میام پایین.
راه دادنش به خانه، آن ساعت شب در تنهایی برایم جالب نبود. نمیخواستم دیگر به او روی آن را دهم که ممکن بود همه چیز درست شود.
#رمان_مخمور_شب
تماس را وصل کردم و با صدای ارامی صحبت کردم:
- الو...
- سلام، میشه حضوری حرف بزنیم؟
منطف چیزی میگفت و قلب درخواست دیگری داشت، به عمد گذاشتم دلم پیروز شود تا بتوانم حرف عقل را به کرسی بنشانم. میدانستم با دیدنش اذیت میشدم، اما لازم بود برای آخرین بار، حرف هایم را به او میزدم، البته که او هم حرف هایی برای شنیده شدن داشت.
- برات لوکیشن میفرستم.
- منتظرم...
تماس را قطع کردم و لوکیشن خانه را برایش فرستادم، شاید دعوتش به خانه اشتباه بود و در یک مکان عمومی باید قرار میگذاشتم اما حوصله بیرون رفتن از خانه را هم نداشتم. دوست داشتم در ارامش برای آخرین بار با او صحبت میکردم.
کمی از چای ام نوشیدم و برایش نوشتم:
- تا نیم ساعت دیگه بیا، دیر نکنی لطفا.
- باشه.
موهایم را که بزور به پنج سانتی متر میرسید را مرتب کردم و یک دست لباس درست تن زدم. چای کهنه صبح را تعویض و چای دیگری دم کردم.
روی مبل زانو بغل زده بودم و خیره به ساعت انتظارش را میکشیدم.
بیش از نیم ساعت گذشته بود و هنوز سر و کله اش پیدا نشده بود، آدرس را گم کرده بود؟ میپرسیدم؟ اما اگر آنطور بود خودش تماس میگرفت...
کم کم داشت هوا تاریک میشد. بیش از دو و نیم ساعت از تایمی که قرار بود برای صحبت بیاید گذشته بود و من در آن حالت خیره به ساعت، برایم مرور شب هایی شد که به خانه نمی آمد و من تا صبح انتظارش را میکشیدم. تجربه آن حس برای من سخت و دردناک بود. و امیری که باز هم سر حرفش نمانده بود از من انتظار داشت حرف هایش را باور کنم؟
نیامدش از یک سو خوب و از سوی دیگر آزار دهنده بود. حداقل فهمیده بودم او همچنان آدمی نبود که سر حرف هایش بماند و از سوی دیگر تک چراق امید قلبم هم خاموش شده بود.
ساعت حوالی نه شب بود و دیگر از آمدنش ناامید شده بودم که زنگ آیفون خورد. جای هیجان و خوشی، پوزخندی به لبم نشست. از جا بلند شدم که تماس گرفت، تماسش را رد کردم و نوشتم:
- یکم صبرکن، میام پایین.
راه دادنش به خانه، آن ساعت شب در تنهایی برایم جالب نبود. نمیخواستم دیگر به او روی آن را دهم که ممکن بود همه چیز درست شود.