#پارت_304
#رمان_مخمور_شب
به در خانه کلید انداختم و وارد شدم. به قدری در مسیر فکر کرده بودم که مغزم درد میکرد. آرامش و سکوت خانه ذهنم را باز میکرد.
یک لیوان چای ریختم و دستم را دور لیوان حلقه زدم تا گرمم شود. شرط پدربزرگ و پدر برای طلاق، زندگی مشترک با آنها بود. یعنی اگر فردا امیر قبول میکرد بصورت توافقی و در یک جلسه طلاق بگیریم، باید آن خانه را ترک میکردم.
تلفنم ویبره رفت، امیر بود و پیام هایش این روز ها با وجود زیبا بودنشان موجب آزار روانم میشد.
- ماهور اما من واقعا دوستت دارم، میدونی که طلاق راه برگشت نداره. دارم بهت میگم عوض شدم باورت میشه هرشبی که زندان سرمو روی بالش میذاشتم به تو فکر میکردم که چقدر اذیتت کردم و باید جبران کنم؟ میدونی من کس و کار نداشتم. محبت ندیدم عشق ندیدم، یعنی بلد نبودم چطور دوست داشته باشم، اما تو بهم یاد دادی، ماهور بخدا هر روز و شبی که کنار تو بودم بهترین روزای عمرم بود، من فقط با تو میتونم خوشحال باشم و تو فقط میتونی مال من باشی، نمیشه به حرفام یکم فکر کنی؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود. با یک نفس عمیق بغضم را فرو دادم، هنوز دوستش داشتم؟ داشتم! دلتنگ شده بودم؟ خیلی زیاد... اما نه برای او، دلم برای آن روز هایی تنگ شده بود که در آغوشش خود را خوشبخت ترین دختر دنیا میدانستم، در حقیقت برای آن حس خوب دلتنگی میکردم. اما سوال اصلی آنجا بود، بار خوشی ها سنگین تر بود یا حال خرابی ها؟ به قطع ده برابر حس خوبی که از امیر گرفته بودم، حس بد هم دریافت کرده بودم و فراموش کردن آنها و نادیده گرفتنشان غیرممکن بود.
اگر ماهور قبل این پیام را از امیر دریافت میکرد، بهسرعت با او تماس میگرفت و میگفت او بیشتر از امیر دلتنگ آغوشش است اما من، نمیتوانستم دیگر باورش کنم، اویی که در اوج مرا زمین زده بود، باز هم قدرت آسیب به مرا داشت. با بغض درون گلو شروع به نوشتن کردم:
- امیر من این سوالو ازت میپرسم، تو کنار من خوشحال بودی چون من همه تلاشم رو میکردم که تو رو خوشحال کنم، اما من، کنار تو خوشحال بودم؟
به محض ارسال پیام، تلفنم زنگ خورد، خودش بود.
#رمان_مخمور_شب
به در خانه کلید انداختم و وارد شدم. به قدری در مسیر فکر کرده بودم که مغزم درد میکرد. آرامش و سکوت خانه ذهنم را باز میکرد.
یک لیوان چای ریختم و دستم را دور لیوان حلقه زدم تا گرمم شود. شرط پدربزرگ و پدر برای طلاق، زندگی مشترک با آنها بود. یعنی اگر فردا امیر قبول میکرد بصورت توافقی و در یک جلسه طلاق بگیریم، باید آن خانه را ترک میکردم.
تلفنم ویبره رفت، امیر بود و پیام هایش این روز ها با وجود زیبا بودنشان موجب آزار روانم میشد.
- ماهور اما من واقعا دوستت دارم، میدونی که طلاق راه برگشت نداره. دارم بهت میگم عوض شدم باورت میشه هرشبی که زندان سرمو روی بالش میذاشتم به تو فکر میکردم که چقدر اذیتت کردم و باید جبران کنم؟ میدونی من کس و کار نداشتم. محبت ندیدم عشق ندیدم، یعنی بلد نبودم چطور دوست داشته باشم، اما تو بهم یاد دادی، ماهور بخدا هر روز و شبی که کنار تو بودم بهترین روزای عمرم بود، من فقط با تو میتونم خوشحال باشم و تو فقط میتونی مال من باشی، نمیشه به حرفام یکم فکر کنی؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود. با یک نفس عمیق بغضم را فرو دادم، هنوز دوستش داشتم؟ داشتم! دلتنگ شده بودم؟ خیلی زیاد... اما نه برای او، دلم برای آن روز هایی تنگ شده بود که در آغوشش خود را خوشبخت ترین دختر دنیا میدانستم، در حقیقت برای آن حس خوب دلتنگی میکردم. اما سوال اصلی آنجا بود، بار خوشی ها سنگین تر بود یا حال خرابی ها؟ به قطع ده برابر حس خوبی که از امیر گرفته بودم، حس بد هم دریافت کرده بودم و فراموش کردن آنها و نادیده گرفتنشان غیرممکن بود.
اگر ماهور قبل این پیام را از امیر دریافت میکرد، بهسرعت با او تماس میگرفت و میگفت او بیشتر از امیر دلتنگ آغوشش است اما من، نمیتوانستم دیگر باورش کنم، اویی که در اوج مرا زمین زده بود، باز هم قدرت آسیب به مرا داشت. با بغض درون گلو شروع به نوشتن کردم:
- امیر من این سوالو ازت میپرسم، تو کنار من خوشحال بودی چون من همه تلاشم رو میکردم که تو رو خوشحال کنم، اما من، کنار تو خوشحال بودم؟
به محض ارسال پیام، تلفنم زنگ خورد، خودش بود.